کوچه باغی باریک بود و چتری سبز افکنده بر بام کوچه . هیچ گاه این گونه ندیده بودمش . نیمی از تنه اش جزئی از کوچه و نیمی دیگر در فضای خصوصی خانه باغی جای داشت . دو نیم گشته بود و در مرز میان این دونیم ، دیوارخانه .
این درخت نه مرز میان خانه باغ و کوچه باغ بلکه تقسیم کننده این دو فضا با یکدیگر بود . نیمی از بارش از آن عابرین و نیمی دیگر مال صاحب خانه . تجلیی از واژه اکوتون . نه مرز میان دو اکوسیستم مختلف بلکه معبر گذر از یکی به دیگری .
آنطرف تر دربی قدیمی را یافتم با دو کلون بر در ؛ جارچیان ورود. با آن که قصد و منظوری برای ورود نداشتم وسوسه ای درونی مرا وصله درگاه باغ کرده بود . در این حال بودم که دو سکوی کنار درب دیدگانم را یافت . فضای آرامش و سکوت میان تکاپوی عابرین در کوچه باغ و شور زندگی پشت درب خانه باغ . حد فاصلی میان دو حرکت . چقدر زیبا ؛ چقدر ساده .
حال می فهمم که چرا در گذر از این کوچه وجودم پر از آرامش شده بود . نه ؛ غریبه ای در حال عبور از کوچه ای باریک نبودم . آشنایی بودم در فضای آشتی میان خانهِ باغ و کوچهِ باغ . آری من در باغ بودم .
خانه ای نه قدیمی چنان که نسل های ناشناخته مان بلکه خانه ای قدیمی چنان که زمانی فراموش شده در اکنون را نشانی می شود .
زمان و مکان را فراموش کرده ایم چنان که زمانه هست و زمان نیست ؛ چنان که زمین هست و مکان مان ناکجا آباد ؛ چنان که هستیمان سراسر نیستی است ؛ چنان که دیگر آه ، هیچ نیستیم .
خانه ای قدیمی نه آنقدر قدیمی که آجرهایش را نشناسیم اما نه نمی شناسیم . خانه ای زیبا اما نه آنقدر زیبا که موزه ها نشان می دهند . خانه ای پر از داستان اما نه آنقدر داستانی که زمان های تاریخی با خود دارند . خانه ای که تاریخ کنون من است . خانه ای که کنون ماست . خانه ای که نه من نه تو نه هیچ کس دیگر تا قبل از کوفته شدن دیوارهایش برهم نشناختیم . خانه ای که روزمان در آن شب شد اما عمق روز و شب آن را نفهمیدیم . پس چگونه چگونه می خواهیم در اکنون باشیم . چه را می خواهیم بشناسیم ؟ چه را می شناسیم ؟
سکوتی عجیب محیط را احاطه کرده است و تیک تیک ساعتی قدیمی بر دیوار خانه ای قدیمی اما نه آنقدر قدیمی که موزه ها می شناسند تنها صدای پیچ پیچ خورده در لاله گوشم است . در این جا هیچ نیست جز آن چه در اکنون فهمیده شده است . اگر اکنون من دیروز فهمیده شده بود این خانه ، نه خانه ای قدیمی ، فقط آنقدر قدیمی که نگاهش کنیم و به سوگش بنشینیم بلکه خانه من می شد ؛ خانه اکنون من .
تن ما توان زیستنی را دارد که بعضاً بخش نازیسته ای در ذهن ماست . شنوایی تن از طبیعت و هنر و موسیقی صادقانست . ماده زندگی درون تن ما جسمیت یافته اما شعور و درایت درک آن در دل شکل گرفته است و معیارهای موجود در سیستم ارزشی فردی بر پایه میزان آگاهی ادغام شده در خویشتن می باشد که رابط میان دل و ذهن و فهم کنش تن ناشی از خلق اخلاقیت ، منش و توانمندی های پی در پی را معنا می بخشد . این تن آدمیست که بر پایه تجربه های حسی در زمان و بعد مشخص سازنده ناخودآگاهی نامشخص است . ناخودآگاهی هایی که در صورت امکان سنجش خودآگاه از پرده عادات گذر کرده و امکان انتخاب در بستر سیستم ارزشی مشخصی را می دهد . تن ما ملموس ترین بخش وجودیمان است که مسیر دسترسی به زمان حال را به درستی نشانی می شود . پیغام هایی دقیق و روشن از تن به ذهن اما ذهن آدمی در پی واقع گرایی مطلق قادر به شنیدن این هم نوایی ماده زندگی درونمان با هستی نیست . واقع گرایی که بانی چند گانه گی های درونمان است . عادت شده محور وجودی ما نه معیارهای مشخص در سیستم ارزشی فردیمان . بنابراین نکته اصلی همان تعامل لحظه ای میان ذهن خودآگاه ، تن و دل است . همان لحظه ای که نیمکره حس تجربی مغز ، تنها تکرار کننده تجربه ای تعریف شده نیست . جایی که حس کردن معنی می یابد و مقوله مورد تماس در لحظه در داخل یک سیستم ارزشی مشخص پردازش شده و مفهوم می گردد . این سیستم ارزشی فردی که مفصل بندی آن به وسیله ارزش های افزوده لحظه ای دقیق تر می گردد ؛ بیانی از میزان خودمختاری عملی فرد می باشد و تنها در صورت وجود چنین سیستم ارزشی فردیی است که امکان ها را می بینی و برای حرکت به سمت خود دیگر انتخاب مهم می شود نه بستر اجتماعی- فرهنگیی که در آن کنش می کنیم در صورتی که بستر عادت در سر سپردگی به هویت عاریه ای از محیط پهلو گرفته است . به همین دلیل است که بشری اجتماعی نمی تواند تنها توسط نخبگان صورت بگیرد ؛ باید بعد این مسائل آنقدر ملموس شود که در پی آن فرایندهای راه حل یابی آن خود شروع گردد .
متفکران یونان می گفتند: آنچه در پیدایش و مسلط شدن امور مقدم است، برای ما آدمیان در آخر آشکار می شود. اما قلمرو تفکر تلاشی عظیم لازم است تا آنچه نخست و از بن اندیشیده شده است، به نحوی باز هم بنیادی تر اندیشیده شود. این تلاش به هیچ وجه به معنای آرزویی عبث برای احیای گذشته نیست، بلکه همان آمادگی هوشیارانه ای است که به ما رخصت می دهد، پیش از دمیدن صبح از فرارسیدن آن شگفت زده شویم. چرا که هیچ چیز در این هستی ثابت نیست و همه چیز در لحظه تغییر می کند و رمز فهم مقوله ها در معاصر بودن ماست . آدمی هنگامی به راستی آزاد می شودکه بر قلمرو تقدیر تعلق داشته باشد اما کسی شود که گوش فرا می دهد و نه کسی که فقط گوش می سپارد. میزان فرا دادن گوش و خارج شدن از موضع گفت و شنود به سمت موضع شنود و گفت نشان می دهد که چقدر آدمی امکان کنش را می بیند یا نه . نیچه در تأملات نابهنگام می گوید : معاصر حقیقی با زمانه خود کسی است که به طور کامل هم آیند با زمانه خویش نیست و به تظاهرات آن نمی چسبد .کسی که تنها بدان اندازه از عصرش فاصله می گیرد که فرصت دیدن پیدا کند . بنابراین آن چه اساسی است تفاوت میان واقع گرایی و درک واقعیات موجود است . شرایط موجود و تحولات شرایط موجود را باید درک کرد اما نباید در آن ماند . برای این مهم است که نیازمند انباشت شناختی کمی هستیم تا جهش های کیفی لحظه ای و در پس آن تحولات کوچک در زمان و بعد مشخص را در خویش سامان دهیم و این گونه مدام وارد فضاهای خوش بینی لحظه ای گشته و امکان سنجش تحول لحظه ای برایمان ایجاد گردد . با خروج از بستر بدبینی بر اثر تداوم فضاهای خوش بینی لحظه ای ، مدام سیستم ارزشی ما بر اساس امکان سنجش جهش های کیفی در لحاظات بدلیل هم آوایی ذهن با تن و دل دقیق تر مفصل بندی می شود . این گونه ما را از بستر محافظه کارانه خود خارج ساخته و شدن انقلابی ما حتی بدون وقوع انقلابی در بستر اجتماعی – فرهنگی بر لوح وجودمان نقش می بندد . نقشینه ای که گویای ارزش های افزوده لحظه ای ما است و به قول دلوز : تنها امید انسان ها در شدن انقلابی نهفته است ؛ این تنها راه دفع شرمندگی یا واکنش به چیزی غیر قابل تحمل است . آری در چنین بستر کنشی انسانی از فرد است که تخیل مجدد خویشتن ، تصور از خویش و قدرت بازمهندسی خویش بالفعل می گردد .
من بر این باورم آن چه که در عمل معرف وجود ما می شود ، جاییست که حس کردن معنی می یابد ؛ حس کردن طبیعت ، موسیقی و حس کردن حضور خدا . لحظه ای که حس کردن معنا آفرین می شود تعادل لحظه ای ناپایدار حاصل از تعامل تن با دل و ذهن در بالاترین سطح خوده و شخص در این زمان یک عنصر کاملا رادیکال در بستر کنشی اجتماعی و فرهنگی خود است اما این عنصر رادیکال شده فقط در صورت خلق مداوم و لحظه به لحظه تجربه است که می تواند از بستر محافظه کارانه خارج شده ، امکان های کنش خود را در محیط خارج از خود سامان دهد و بتواند آگاهانه به انتخاب حیطه های تحول خود برای معرفت شناسی تحول خویش دست زند و سیستم ارزشی درونی خویش را مدام ارتقاء بخشد .
در ردیف دوم سالن سرباز فرهنگسرای سرو نشسته بودم و به سخنان پروفسور صدریا گوش می دادم ؛ «معنای زندگی وجود ندارد !!! » به محض بیرون جهیدن این جمله از دهان پروفسور ، گیجی وسیعی جمعیت را فرا گرفت گویی فرایند ذهنی حضار به دنبال الگوهایی برای درک این رخداد می گشت که با ساختارهای شناخته شده مادی موجود مطابقت داشته باشد. . برای لحظاتی قطبیتی را در فضا احساس کردم در یک سو بیگانه گانی را محصور در سیم های خار دار کمپ های پناهندگی سرزمین خویش می دیدم و از دیگر سوی شهروندانی را با تاریخ زمین زیر پایشان می یافتم. آیا ژنتیکی که در سخنان پروفسور قالب میراث ژنتیکی درختان کهنسال را به خود گرفت عامل اصلی معنا بخشی زندگی است یا محیط خارجی ، جهت دهنده سیستم زنده انسانی است ؟ جالب است وقتی این مقولات را کنار هم می گذاری خط سیری از شناخت را می یابی . اگر ژنتیک را به تنهایی معنا بخش زندگی انسان بدانیم به گمانم حلقه گمشده داروین توهمی بیش نبوده است و اگر عامل محیطی را جهت دهنده این سیتسم زنده خوانیم خود را راضی به جبری مطلق کرده ایم حال آن که پیچیدگی نه فقط بیانی از ساختارهای پیچیده انسانی بلکه نشانی از تکاپوهای غیر خطی سیستم های پیچیده است که بیانگر وجود پیچیده انسانی است که اگر آن را قائل به یک وحدت وجود ( تعامل میان دل ، ذهن و تن ) دانیم آدمی را به سمت تعادل و دور از پایداری های لحظه ای معرف حیات خاص انسانی سوق داده و واژه « نمی شود» را معنا می بخشیم .