ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

بوی سجاده تو

بر سر سجاده ات به دعا می خواندی 

آن سوز و گداز را بر در خانه اش می خواندی

دیدمت برق نگاهی در رخساره بود

دیدار من و معشوقم بر سر سجاده می خواندی

هرچند که آگه به آن راز دلم نبودی

اما همه ذکر و طلبم را درسرت می خواندی

   

درگاه انسانیت

زمانی فکر می کردم که چقدر انسان ها کوته فکرند . زمانی می انگاشتم که چقدر انسان ها نادانند . زمانی فکر می کردم که دانایی از این زمین رخت بسته است و زمانی فکر می کردم که دنیا غمبار است . اما امروز . آه نمی دانم نامش را چه گذارم ، رحمت ، محبت یا شاید بخشندگی او ، نمی دانم . اما می دانم که امروز فکر می کنم دنیا نه بر پایه غم ها بلکه بر پایه شعف و تقسیم کردن آن رغم می خورد . زندگی زیباست و آنان که این زیبایی ها را نمی بینند خود را از موهبتی عظیم محروم کرده اند . شاید تفاوت نگاه امروزم به دنیا در این است  که غم را نه زاده زندگی انسانی  بلکه جزئی از مرحله ورود به زندگی انسانی می دانم  . انسانیت واژه عمیقیست . غم خود می تواند دروازه ای به سوی حیطه شعف باشد .آن گاه که غم نه از شادی دیگریست ، نه از یافته ها و داشته های دیگریست ، نه از دیدن دستمزد تلاش دیگریست بلکه از انفعال خود است ، از کم کوشی خود است ، از صادق نبودن با این خود است . شاید انسان بودن را در این بدانیم که دیگری از دست و زبانمان در امان باشد . اما باورم بر این نیست . انسانیت نه ارج نهادن به حق طبیعی دیگری در آسایش از دست و زبان است بلکه از آن بالاتر و در ظرفیت تقسیم کردن تک تک شعف های خود ، دانسته های خود و احساسات تعالی بخش خود است که امریست دشوار . حال یک سئوال دارم :

 ما کجای این مسیریم ؟   آیا هنوز به دنبال پا گذاشتن بر دوش دیگری برای بالا کشیدن خودیم ؟ یا در پی کاویدن جایگاه خود در این نردبان تعالی هستیم ؟ یا که بیش از آن را متصور هستیم ؟

نگاهی به ارتباط میان تجربه و تاریخ

تاریخ یک روند کنشی در یک بازه زمانی است که بر حسب وضعیت موجود شکل می گیرد اما تجربه آن است که در فراسوی زمان و خارج از تاریخ شکل یافته اما در طول تاریخ بازنمایی می شود . ژیل دلوز به آفرینش های جمعی علاقه مند است نه بازنمایی ها و به نظر من تفاوت بازنمایی و آفرینشی که دلوز از آن سخن به میان    می آورد ریشه در فهم تاریخ دارد . «به قول دلوز تاریخ یک مجموعه از پیش شرط ها است » .

باور من بر این است که تاریخ در دل تجربه و تجربه در یک روند تاریخی محقق می گردد . نه تاریخ سازنده تجربه است و نه تجربه بخشی از تاریخ . بنابراین مجموعه پیش شرط هایی که تاریخ سازند ، همان نحوه  قرار گیری وقایع درون بازه خاص تاریخی اند و وقوع این پیش شرط ها باعث آفرینش هایی می شود که تجربه در طی آن آفرینش ها بازنمایی می شود و این آفرینش و بازنمایی توأمان صورت می پذیرد . به عبارتی آن چه در تاریخ محقق می گردد وقوع پدیده هایی مرتبط با یکدیگر است که مجموعه کنش های آن ها آفرینشی جدید را در پی دارند و این آفرینش ها هستند که منجر به بازنمایی تجربه ها در مسیر تحقق پدیده ها  می گردند . در عین حال تجربه ها که به نظر من مفصل های اصلی شدن های هر فرد در فرازمان می باشد ، نیروی محرکه ای برای نحوه چیدمان عناصر یک دوره تاریخی در کنار یکدیگر است که منجر به شکل گیری پدیده ها بر اساس شرایط وارد شدن این نیروی محرکه است . پس ما یک بستر تاریخی داریم شکل گرفته از برهمکنش عناصری که نحوه چیدمان این عناصر ارتباط مستقیمی با تجربیات هر فرد دارد که فارق ار زمان کنش   می کند و موجب آفرینش پدیده هایی می شود که بازنمایی از آن تجربه خالص هستند . این بازنمایی کمکی در جهت شدن فرد است بنابراین شدن فرد تنها بخشی از تاریخ نیست و این گونه است که         

دلوز می گوید: من به امکان ایجاد تمایز بین شدن و تاریخ بیشتر پی بردم و  

نیچه می گوید : هر امر قابل اهمیتی در غباری از غیر تاریخیت در هم پیچیده است .

 

تهران ، شهر من

شهر من زیبایی نهفته در خود ،

شهر من دلهره نهفته در صبح ،

شهر من آواز یک پرنده ،

شهر من دغدغه یک قطره خرد ،

شهر من میکده ای فشرده ،

شهر من لمکده ای سترده ،

شهر من عاشق و معشوق ،

شهر من پژواک همان پرنده .

به یاد روز سپندار مذگان

ما ایرانی هستیم با تباری فرهنگی در تاریخ تمدن بشریت ، ما ایرانی هستیم با فرهنگی از تاریخ عشق ، ما ایرانی هستیم با عشق به عشق ورزیدن ، عاشق شدن و به عشق دیدن که این عشق را در بستر تاریخ این دیار دیدیم ، حس کردیم و لمس نمودیم . اگر معتقدیم به اصالت ایرانی خویش ، اگر واقفیم به جریان فرهنگ و هنر و تمدن جاری در رگ هایمان و اگر می دانیم منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن  ، این انباشت عمیق فهم درونی تاریخی خود را نفروشیم و برای شنیده شدن صدای جریان این آب روان در زندگی خود ، پاسدار روز عشق آمیخته با تاریخ خود باشیم و روز عشق را از 26 بهمن (Valentine) به 29 بهمن ( سپندار مذگان ایران باستان ) تغییر دهیم .

اگر تا به امسال روز عشق را با شکلات و گل سرخی با یار جشن  گرفتیم ؛ شاید زیباتر باشد که در سال های دگر، این عشق را با رها کردن بالنی کوچک در آسمان با همگان تقسیم کنیم و مفهوم این واژه فهیم را گسترش دهیم . باشد که عصاره جانمان در آغوش هم میهنانمان جای گیرد .