آگاهی مقوله ای بسیار پیچیده است که پیچیدگی آن عاریه ای از پیچیدگی های انسان ها است . زمانی که ما خود را ساده می انگاریم زمانی که این وجود را نه لایه لایه بلکه یک دست و مشابه با دیگران می بینیم ، نمی توان نتیجه حاصل از مشاهداتمان از محیط را به آگاهی تعبیر کنیم و شاید بهتر است آن را خروجی مشخص از فرآیندی مشخص بر پایه داده هایی از قبل تعریف شده بدانیم . جورج اورول در کتاب 1984 می نویسد : «ما به علت دو گانه باوری از وضعیت خود آگاه نیستیم . با دستکاری ماهرانه ذهن ، فرد دیگر چیزی بر خلاف آن چه که فکر می کند نمی گوید بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است فکر می کند . »
بحث زیستگاه هایی که آزادانه رشد کرده اند ، ناتوانی طراحان در زندگی بخشی به زیستگاه های کنونی و امکان روندی آزاد و خود به خودی برای دست یابی به زیست پذیری شهری ، خود شاهدی بر مدعای دو گانه باوری جورج اورول است .
اریک فروم جمله زیبایی دارد : «ضعف طبیعی انسان شرط فرهنگ اوست » . او می گوید آزادی از چیزی با نوع مثبت آزادی ، یعنی آزادی برای انجام کاری ، یکسان نیست . در شهرهای اروپایی ، بعد از قرون وسطی و با شروع رنسانس عدم تناسب بین آزادی از بندها و فقدان امکانات برای تحقق آزادی مثبت و فردیت ، گرایش نیرومندی در افراد پدید آورد که موجب گریز از آزادی ( آزادی از چیزی ) و پناه بردن به تسلیم یا نوعی رابطه بین آدمی و دنیا می شود که به آن نوید نجات از عدم یقین و شک می دهد ، هرچند که این جریان آزادی ایشان را می رباید . با این نگرش ، آزادانه رشد کردن یک زیستگاه در قرن 21 ، تجلی نهایت مدرنیته در فرآیندهای ذهنی و مادی زیست مندان کنونی است که در سیری از تصور و تخیل آگاهانه بر پایه اندیشه خود آزاد (اندیشه ای که نوعی دیگر از جهان را به دنبال دارد جهانی که انسان را از درک به فهم می رساند و آدمی را قادر به ادراک حالاتی از بعد در قالب تصور و تخیل آگاهانه می کند . )زیستگاهی خودسازمانده را سامان دهند . زیستگاهی که الگوهای ناشی از انحرافات نوستالژی (detours of nostalgia )و انگیزه کسب سود (the profit motive) مهر ساختاری ثابت را بر رخدادها نمی زند بلکه رخدادهای درونی زیستگاهی ادراک شده به کمک نیروی تعالی نهتفه در یکی پنداری مقوله ها در زمان و مکان مشخص که بر پایه اندیشه خود آزاد مفهوم می یاد و تصور و تخیل آگاهانه در کنش گرهای فضای زیستگاهی را ممکن می گرداند ، الگوهایی خود ساخته را جایگزین الگوهای دیگر ساز کرده ، در نتیجه زیستگاه قابلیت خود سازماندهی یافته و می تواند آزادانه رشد یابد .آلرژی ، سینوزیت و تورم لوزه ها چقدر مجموعه این مشکلات برایم عجیب بود . 10 سال پیش برای اولین بار آلرژی به خاک ، بادمجان ، گوجه فرنگی و گرده های گل در من ایجاد شد و در همان ایام بود که دچار سینوزیت مزمن شدم . سینوزیتم خیلی زود با دارو علاج یافت اما آلرژی هایم کم و بیش با من ماند و در طی سال های اخیر آنقدر ناچیز شده بودند که دیگر دارویی مصرف نمی کردم . اما دو هفته پیش این بیماری ها به یکباره و تهاجم وار بر من بازگشتند . نمی فهمیدم . در طی این دو هفته بدنبال منشاء بروز دوباره آن ها بودم . شاید فکر کنید مسئله را زیادی برای خودم پیچیده کرده بودم و تنها یکسری ناپرهیزی های ساده عامل این هجوم است .
سئوال بزرگی در ذهنم چرخ می زد : چرا حس بازگشت به گذشته را دارم ؟ چرا مدام فضای 10 سال پیش برایم تداعی می شود؟ درست است که این بیماری ها در آن سال برای اولین بار پیش آمد. اما این احساسی که دارم مربوط به ادراک دوباره خود بیماری ها نیست بلکه درک مجدد فضایی است که آلرژی و سینوزیتم هم در آن ایجاد شد . در طی هفته های اخیر با خود مدام فکر می کردم که چرا چرا همیشه پر دردسرترین انتخاب ها را می کنم ؟ من که هیچ گاه توقع زیادی از دیگران و زندگی ندارم فقط می خواهم زندگیم را زندگی کنم . اما چرا با سخت ترین حالت ممکن باید خواسته ام را بیابم ؟ چرا همیشه عزیزترین هایم به چشم یک آدم مشکل ساز من را می نگرند؟ مگر من چه می خواهم ؟ این چه سرنوشتی است ؟ مدام در دلهره و اضطراب .
یاد فضای حاکم 10 سال پیش افتادم .راهی را انتخاب کرده و برایش جنگیده بودم ولی رضایتی که در سر می پروراندم را حال بعد از آن همه مجادله و تقلا در عمل نمی یافتم . آرام و قرار نداشتم . خود را موجودی غیر عادی می یافتم که توان ایستادن در مقابل خواست های درونیش ندارد و بی مهابا و علی رغم آگاه بودن به عواقبش عنان بریده در طلبشان می دویدم .
الان که فکر می کنم فضایی که در آن سال تجربه کردم مشابهت های زیادی با فضای اکنون دارد اما چیزی در من تغییر کرده است . آن زمان ، باور نداشتم که حق می تواند حتی با یک اقلیت یک نفره باشد . اما حال این جمله را باور دارم و آن چه آشفته ام ساخته است سختی این مسیر است . آن چه هم اکنون در خود می یابم برایم با معناست چرا که می دانم چه می خواهم . اما در آن زمان نمی دانستم و خود را موجودی غیرعادی می پنداشتم که پس از شکست در مسیری که تنها بر پایه خواست درونیش شروع ساخته است ، خود را مقهور خویش یافته و حال می بایست همرنگ جماعت شود چون خود را تنها می یافت بدون دلخوشی .
درکی که این بیماری ها برایم داشت بسیار شیرین است . این بیماری ها اولین بار بر اثر قبول باورهایی پدیدار شد که در جنگ میان خود و خویشتم توان را از من ربود . 10 سال با این باورها زندگی کردم اما روز به روز از خود بیگانه و بیگانه تر می شدم اشتباهات جدید مرا میان یک برزخ نگاه داشته بود . خود آگاه را نمی خواست اما می پذیرفت ، ناخودآگاهش را می خواست اما نمی پذیرفت . این فرایند ادامه داشت تا زمانی که به خود آمدم و در را بر ناخودآگاهم گشودم تا خواست های درونیم امکان بیان و جرأت عیان یابند . در این زمان بود که حس خوشی آرام آرام در من شکل گرفت و در طی فرایند بیدارشدن ناخودآگاهم و حرکت کردن در مسیرهای دلخواهم به تدریج آلرژی هایم نیز بهتر و بهتر شد تا زمانی که گذشتن از مرز باورهای دیگر ساخته در درونم و ساخته شدن آهسته باورهای جدید خود ساخته ام به یکباره نوزاییی را در من رغم زد و مسیری کاملاً جدید را در پیش گرفتم . اما دقیقاً در اولین قدم های این مسیر دوباره آلرژی هایم بازگشت .
تصورم بر این است : در اولین بار ، این رخداد در سطح خودآگاه شکل گرفت چرا که باور من در خود آگاهم جای داشت . و به تدریج با گذر زمان ناخودآگاهی جدید شکل یافت و غباری بر ناخوداگاه های قدیم نشست. ناخودآگاه هایی که پایه در باورهایی متفاوت با این تازه واردها داشتند . اما زمانی که دوباره صندوقچه باورهای قدیمی را گشودم و غبار از آن ها ربودم عامل تعیین کننده کنش هایم این عتیقه های با ارزش شدند و خودآگاه های جدیدی در من ساخته شد که پایه درکم و تعریفم از واقعیات موجود گشت . اما در این میان هنوز عواملی تأثیر گذار که ریشه در ناخودآگاه های جدید تر داشتند بر ذهنم سایه می افکند به نوعی باز شرایط را مهیا یافته تا در برابر خواست عمیقم بایستند و دوباره در کشمکش میان انواع این ذهن ها بود که بیماری ها به اوج خود رسید . چه بازسازی شگفت انگیزی . چه زنگ خطر به موقعی و چه زیبا . آری این بار دیگر خود را می شناسم و می دانم که راهم همان راه من است و می دانم که این باورهای دیگر ساخته باید بساطشان را از وجود ناخودآگاهم برچینند تا این وجود نوپای پر خواه بتواند تمامیت ذهن و دل خود ساخته را و همراهی توانمندانه تن را در طی این مسیر پر پیچ و خم تجربه کند.
سالی دیگر گذشت . سالی پر از فراز و نشیب ، سالی پر از هیجان و التهاب و سالی پر از عشق به زندگی .
امسال بهارانه ای 30 ساله را خواهم یافت و می دانم که با شما دوستان و همراهان ، سالی پر از مهر ، عشق ، آشنایی و خورسندی به پی خواهد آمد .
عزیزانم ، نوبهار 1391 پیشاپیش مبارک .
داشتم شانه بر موهایم می کشیدم
داشتم در آینه خود را می دیدم
دیوار اتاقم به رنگ آبی بود
ناگهان تو را در آن دیدم
دیوار اتاقم سبز بود
اما تو هنوز در آن بودی
نگاهم بر آینه تو را جست
شانه ام به دستان تو موهایم رایافت
دیگر منی وجود نداشت
صدایت طنین درونم گشت
لبهایت از درون بی داد می کرد
نغمه گنجشک پشت نرده آهنگت شد
و نو چراغ اتاق ، خورشید آسمان من
خود را یافتم و تو را نیز هم
عصر جمعه ای دل انگیز
زیبایی غروب خورشید
دستان تو در دستان من
رقص گل واژه ها در هم
جان من و تو جان گرفت
و دیگر هیچ
بادبادک در دستان من قیج قیج کنان بالا می رود
نوای چکاوک های خوش الحان پیچ می زند در بدنم
ساز تو را کوک می کند آن گلچهره در من
پایکوبی اسب ها در زمین خیس
نفس های خس خس شده در سینه ام را می خواند
زیبایی نگاه گوش هایت آویزان شده بر دیوار دلم
و در آن تاریکی ، روشنایی دلت بیدارم می کند