رضایت مندی یک تاثیر از اثری فردیت پایه است که در آن ، مشاهدات و ثبت ها خارج از علائق نخستین مشابهت گرا صورت گرفته و بازآفرینیی بر اساس ارتباط خود انگیخته انسان با آدمیان دیگر و طبیعت را پیش می کشد .
صدای ناله و شیون می آمد همه اشک از چشمانشان سرازیر بود و همدیگر را در آغوش می فشردند . آری او از این دنیا رخت بسته بود . تنها در گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گری بودم بر این اتفاقات . سئوالی در ذهنم می چرخید : چرا ؟
چرا زمانی که متولد می شویم همه می خندند اما زمانی که این تن خاکی را رها می کنیم می گریند ؟
نوازاد تازه متولد شده با هزاران هزار قابلیت و توانمندی پا به این عرصه می گذارد و با دستان کوچکش اولین ارتباط های انسانی را برقرار می سازد . انگشتانش را به دور تک انگشتت حلقه می کند و خواهان همراهی تو در زندگیش می شود . اولین وابستگی ها آغاز می شود. دل می بندد و تو را با خود و در کنار خود می بیند . این گونه است که به تعداد ارتباطاتی که برقرار می سازد برای خود نیاز می آفریند. طبیعت را می بیند ، روابط انسانی را می خواهد و برای ایجاد و حفظ رابطه با طبیعت و انسان های درون آن ، نیاز را تک واژه ارتباطی می یابد . روز به روز بر تعداد نیازها افزوده و دیگری مسئول برآوردن و یا بر نیاوردن آن نیاز می شود .
می گویند علم تجربی است و در آن باید روابط بنیادی بین پدیده ها را مشاهده کرد . اما سئوال اصلی این است که این روابط بر چه پایه ای شکل گرفته اند . آیا این رابطی بر دو اصالت است و یا رابطی برای معنی یافتن آن ها . آیا این موجودیت است و یا وجود . آیا ماده است و یا مادیت داشتن .
صداها بلند تر می شدند و شکوه هایی از پس ناله ها به گوش می رسید :
چرا آنقدر زود ؟ چرا آنقدر زجر کشید ؟ چرا قدرش را ندانستند ؟ چرا ؟ چرا ؟
این سئوال ها بیشتر از آن که حس دلسوزیم را برانگیزد . کلمه ترحم را در ذهنم قوام می داد و شروع به پرسش کردم :
چرا آنقدر خود را زجر داد ؟ چرا قدر خود را ندانست ؟ چرا باعث مرگ زودرس خود شد ؟
نیاز ، اسب ارابه انسانی است که نفس آدمی برای به حرکت در آوردنش بر آن می تازد . این نیاز رابطه ای بر اساس علایق نخستین با طبیعت برقرار می سازد و نفس را در حرکت به سمت مشابهت گرایی یاری می سازد . این گونه آدمی به این نتیجه می رسد که « جهان مادی وجود دارد و قوانین آن تغییر نمی کند . سنگ ها محکم و سفت هستند ، آب رطوبت دارد و هر جسم بدون تکیه گاه به طرف مرکز زمین سقوط می کند . »
اما جورج اورول در مقابل شعار « چگونه ممکن است میلیون ها نفر اشتباه کنند » جملۀ «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یک نفره باشد ؟» را اضافه می کند . همچنین گرجیوف می گوید: نظم قوانین و شکل هایشان بر طبق دیدگاهی که به یاری آن پرتو آفرینش را در نظر می گیریم تغییر می کند .
آری درست است که ماده یکسان است اما مهم این است که چگونه در هر لحظه مادیت یافته ایم که « این خود مستقیماً به کیفیات و خواص انرژیی وابسته است که در لحظه ای معین متجلی می شود . »این سخنی بر خلاف نظر نیوتن است که جرم هر شی را چه در حال حرکت و چه در سکون ثابت می دانست اما تکامل علم نشان داد که جرم الکترون وابسته به سرعت حرکت آن تغییر پذیر است و این بیانی از نسبی بودن مفاهیم ماده و انرژی به اندازه هر چیز دیگر می باشد که در این حالت نسبی ، ماده و انرژی به صورت خواص یا مشخصات عالم پدیداری که ما مشاهد می کنیم در نظر گرفته می شود . پس ماده ثابت است اما میزان مادیت داشتن آن وابسته به سرعت ارتعاش ماده و تجلیات نیرو یا انرژی حاصل از این ارتعاشات است . این جاست که انگلس می گوید :
ماتریالیسم باید پا به پای علم و با هر کشف اساسی و بزرگ دانش شکل جدیدی به خود بگیرد و عمیق تر و غنی تر شود .
به گفته حافظ :
عدم موجود گردد این محال است وجود از روز اول لایزال است
از این بیت شعر بر می آید که موجود بودنی است و وجود ماندنی . وجود در اندرون تو است و پایا و ماندگار اما موجود به واقعیت نشستن آن است و ناپایدار . آری از عدم به وجود می رسیم و موجودیت فقط شکل هیولیی از وجود است .
سخن از نسبیت به میان آوردم ؛ نظریه ای که بر اساس آن ، هر کدام از واحدهای فیزیکی شناخته شده برای توصیف پدیدههای طبیعی ، نسبی هستند. به عبارت دیگر بر اساس نسبیت ، جرم ، سرعت ، شتاب و حتی زمان که برای ما تعریف میشوند، نسبی هستند. اما مسئله ای بزرگ در ذهنم شکل گرفته است :
واژه آزادی در مقابل بردگی و صلح در مقابل جنگ قابل درک هستند و این درک کاملاً آگاهانه صورت می گیرد چرا که در غیر این صورت نمی تواند با دقت کافی انجام شود . اما آیا این حرکت آگاهانه ، ناشی از حقیقت خاص درون این واژه گان است یا که اصطلاح حقیقت متغیر که ابزار بازی قدرت برای توقف انسان در واقعیتی لا متغیر است را پیش می کشد ؟ آیا این حرکت حقیقتاً آگاهانه است یا که صرفاً بر پایه واقعیت های موجود ساختار یافته است ؟ اگر این گونه باشد مهمترین سئوال شاید این باشد : آیا ما از وضعیت خود آگاه هستیم ؟
تصور ، تخیل ، تفکر و آیا به دنبال این کلمات می توان آگاهی را اضافه کرد ؟ آگاهی مقوله ای بسیار پیچیده است که پیچیدگی آن عاریه ای از پیچیدگی های انسان ها است . زمانی که ما خود را ساده می انگاریم زمانی که این وجود را نه لایه لایه بلکه یک دست و مشابه با دیگران می بینیم ، نمی توان نتیجه حاصل از مشاهداتمان از محیط را به آگاهی تعبیر کنیم و شاید بهتر است آن را خروجی مشخص از فرآیندی معین بر پایه داده هایی از قبل تعریف شده بدانیم .
آزادی ، این بار این کلمه را فارق از بردگی می کاوم . آیا می توانم بدون قیاس با بردگی آن را درک کنم . آیا آزادیی که در مقابل بردگی مفهوم می یابد توهم است ؟ اگر توهم است آیا چیزی دیگر بوده و این گونه تغییر یافته است ؟ اصلاً اگر چنین حسی در حقیقت موجود است رنگ آن چیست ؟