- آقا مگه نمی بینید واگن چقدر شلوغه برگردید به واگن آقایان .
- خانم راهرو که بازه ، شما هم که نشستید .
- آقا شما اجازه ورود به واگن بانوان را ندارید لطفاً برگردید به واگن آقایان .
- خانم بزار به کارم برسم جای شما رو که تنگ نکردم .
مرد با بالا بردن صدایش سعی بر اعلام بی اعتنایی به سخنان زن نشسته بر صندلی قطار داشت . زن بدون عصبانیت و با آرامشی عجیب کارتی کوچک را که درون جلد چرمی سرمه ای رنگی قرار داشت از جیبش بیرون آورد و به مرد نشان داد.
- لطفاً از همین در که روبه رویتان است قطار را ترک کنید .
مرد بدون بیان کلمه ای رو به در ایستاد و دیگر هیچ نگفت .
« ایستگاه حقانی . مسافرین محترم لطفاً با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کنید . احترام شما به سالمندان نشانه شخصیت شماست .»
مرد پیاده شد . برای دقایقی سکوت عجیبی واگن را فرا گرفت و همه زیر چشم به زن می نگریستند . خانمی با چهره زنی 40 ساله و سیاه پوش که موهای لخت مشکیش به لوندی لب های برآمده و سرخش می افزود تاب نیاورد و رو به زن کرد ؛
- فرمایش شما در مورد این آقا درست بود ولی با این وضعیت اقتصادی گناه دارد نونش رو ببرید .
زن آرام و خونسرد به او نگریست .
- برای چنین پسر جوانی کارهایی بهتر وجود داره . من با بزه کاری و زنجیره های کارهای کاذب زیادی درگیر هستم . اگر بخواهد می تواند کاری خارج از این واگن انجام دهد .
دیگرخانم ها به خود جرأت دادند و هر یک زمزمه کنان نظراتی را رد و بدل می کردند . برخی با او موافق بودند و برخی دیگر مدام بحران های اقتصادی را گوشزد می نمودند .
در این اثناء بود که به یکباره پیرمدری تکیده و خمود با دستانی لرزان بر درگاه ظاهر شد . دستمال های مرطوب و بهداشتی به همراه شارژرهای کوچک برقی . خانمی که در نزدیکی درب ورود مرد سالخورده ایستاده بود با اشاره ای به او فهماند که خطری در کمین است . زن متوجه اوضاع شد .
- بگذارید فروشش را بکند . با پیرمردی که نه بیمه دارد و نه توانی زیاد برای کار یا زنی میان سال که به تنهایی بار خانواده ای را به دوش می کشد چه کار می توان داشت ؟ و از پیرمرد دو دستمال مرطوب خرید .
پسرک جوان با بازوهایی دم کرده پشت بند پیرمرد ، از انتهای سالن وارد شد و شروع به فروش کرد . زن باری دیگر به سخن آمد . اما این بار پسرک بعد از نادیده گرفتن سخنان زن حتی قصد نگاه کردن به کارت او را هم نکرد و با لودگی های جوانانه سعی در ساکت کردن زن نمود . اما کارت در جلوی چشمانش ظاهر شد . بی درنگ پاهایش را جفت کرده به هم کوبید ، به سروان سلامی نظامی داد و از جلوی دیدگان خانم ها محو شد .
دیگر به ایستگاه خود رسیده بودم . غرق در رخدادی نو ، گیج و مبهوت پیاده دشدم .مدام آن زن جلوی چشمانم بود . نگاه آرامش ، لحن باوقارش ، خستگی چشمانش و کارت هویتش . تا به حال چنین وجه ای از یک سروان زن و مأمور امنیتی مترو ندیده بودم . مفهوم قدرت و کنترل در ذهنم تاب می خورد و فانتزی های فکرم برای زندگی خصوصی این زن لبریز شده بود .
مرد این زن کیست ؟... .