ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

خود دوستی و کیفیت آفرینی در رابطه دیالکتیک تکدی محبت

-       ملاقات اول :

با لبخندی وارد اتاقش شدم گلی را که برایش آورده بودم بر روی میز جلوی تختش گذاشتم :

سلام مادر

(رویش را برگرداند و مرا نگاه کرد  ). سلام دختر جان

مادر آمدم به ملاقاتتون

ملاقات من

نمی شناسمت عینک من رو بده . آره حالا می بینم تو کی هستی ؟

امروز اولین باریه که من رو می بینید . دلم هوای محبت کرده بود دلم می خواست یک نفر را ببینم که بدون این که من رو بشناسه و بدون هیچ دلیلی بهم لبخند بزنه .

درست اومدی چون نه می شناسمت و نه کاری جز لبخند بلدم .دستام قدرت حرکت ندارند و نمی تونم حتی یک لیوان آب را بردارم . پاهام از حرکت افتادن . تنها چیزی که برام باقی مونده همین لبخنده دختر جون . این هم مال تو . حالا خوشحالی ؟

-       ملاقات دوم :

روبرویش نشسته ام ، از درد به خود می پیچد و تنهاست خیلی تنها

اولین مشخصه ای که دیدم دردش بود که ذهنش را تمام در گیر خود کرده بود و دومین خصیصه اش تنهاییش بود بدون هیچ شعف .

سلام مادر جان

سلام دخترم

روزتون بخیر اجازه هست کنارتون بشینم

چی کار می خوای بکنی . دیگه جای سالم تو بدنم نمونده که بخوای دستکاریش کنی ها

نه مادر من دکتر و پرستار نیستم اومدم ملاقاتتون .

چرا ؟

می دونید همیشه همه می رن ملاقات یک بیمار که یا باهاش همدردی کنن ، یا از تنهایی درش بیارن و خوشحالش کنن ولی من اومدم که شما با من همدردی کنید ، از تنهایی درم بیارید و خوشحالم کنید .

ههههههههههههههههه از من با این تن دردمند و رنجور و این شرایط وخیمم چه توقعی داری ها من خودم محتاج یک نگاه آرمش بخشم .

نمی دونم باید چی بگم . این خود خواهیه من رو ببخشید . راستش رو بخواهید تصورم به این بود که وقتی یک فرد شرایط خوبی از نظر خودش داره ، بخشندگی براش گاهی سخت می شه اما کسانی که درد کشیدند و خیلی چیزهاشون را از دست دادن بخشنده ترند . با خودم فکر می کردم اگه یک بیمار به من لبخند بزنه ، این لبخند خیلی معنی متفاوتی با لبخندی داره که یک آدم سالم در شرایط عادی زندگیش به من می زنه .

(چند دقیقه ای سکوت شد و بهم چشم دوخته بودیم . )

می دونی ااااا اسمت چیه ؟

شادناز

شاد ناز خانم وقتی داشتی این حرف ها رو می زدی دلم شروع شد به باز شدن و وقتی لبخند رو لبم نشست احساس کردم یکی از احساسات منفی درونم کم شد . تو این حالت و افکار بودم که برق نگاهت رو حس کردم . دقیقا اون لحظه ای که من رها شدم تو هم آرام شدی .

حالا فکر کنم هر دو جوابمون رو گرفتیم مگه نه ؟

 

بر اساس قانون بقای ماده وانرژی ، هیچ ماده و انرژیی از بین نمی رود و تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر     می کند ، هراکلیتوس ، فیلسوف یونانی هم که حدود پنج قرن قبل از میلاد می زیسته معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست. این دو تجربه با دو بیمار مختلف خیلی برایم جالب بود . در هر دو تجربه درخواست محبت از من و بذل آن از بیمار ها را دیدم . درست است که ماهیت آن دو با هم فرق داشت اما در هر دو محبت وجود یافت . در حالت اول بیمار با بینشی قبلی و کاملا آگاهانه این بخشش را کرد . در حالت دوم بیمار آگاه به این روند نبود بلکه در طی احساسی که در او ایجاد شد نا آگاهانه این بخشش را انجام داد و سپس به آگاهی آن به صورت عملی رسید . در هر دو این حالت ها من یک حس مشخص را خالصانه در معرض تأثیر پذیری از دیگری گذاشتم حس تکدی محبت و این حس درونی از این ناشی بود که من خود را در لبخند دیگری می کاویدم در لبخندی که میل به وحدتم با دیگری آن را بر لبان مخاطبینم آورد . این حس وحدت وجود او و من بود که رابطه دیالکتیک تکدی محبت را سامان داد . تکدی محبت چقدر زیباست وقتی بر پایه حس وحدت و یکی دانستن خود با دیگری شکل می گیرد . چقدر این تکدی محبت زیباست وقتی نشانی از باوری درونی است که خود این باور راهنمای سخن می شود . آن چه این باور بذل دیگری می کند همان خود دوست داشتن است دوست داشتن آن خودی که نه پنهان خود در خود بلکه گشودن آغوش به سوی خود دیگریی است که مهم نیست به آن آگاه است یا که نه . خودی که  می خواهد جهانش را در جهان دیگری نظاره کند و این خود قابل دوست داشتن است و وقتی آن را درمی یابد در کوجکترین یا وسیع ترین ابعادش یک توده انرژی مثبت به سمت دیگری گسیل می دهد که همان بذل محبتش است و چون این بخشش از یک خود به خود دیگری است و در حیطه وجود کنش می کند حتم به یقین دریافت شده و شاید بازپرداختش یک لبخند کوچک بر لب ها ، یک برق نگاه و شاید قطره اشکی قلطان در گوشه چشم باشد .

چقدر زیباست این رابطه دیالکتیک که آفریننده کیفیتی  در خود  و در دیگری است .


  

رضایت مندی و رنگ آزادی

رضایت مندی یک تاثیر از اثری فردیت پایه است که در آن ، مشاهدات و ثبت ها خارج از علائق نخستین مشابهت گرا صورت گرفته و بازآفرینیی بر اساس ارتباط خود انگیخته انسان با آدمیان دیگر و طبیعت را پیش می کشد .

صدای ناله و شیون می آمد همه اشک از چشمانشان سرازیر بود و همدیگر را در آغوش می فشردند . آری او از این دنیا رخت بسته بود . تنها در گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گری بودم بر این اتفاقات . سئوالی در ذهنم می چرخید : چرا ؟

چرا زمانی که متولد می شویم همه می خندند اما زمانی که این تن خاکی را رها می کنیم می گریند ؟

نوازاد تازه متولد شده با هزاران هزار قابلیت و توانمندی پا به این عرصه        می گذارد و با دستان کوچکش اولین ارتباط های انسانی را برقرار می سازد . انگشتانش را به دور تک انگشتت حلقه می کند و خواهان همراهی تو در زندگیش می شود . اولین وابستگی ها آغاز می شود. دل  می بندد و تو را با خود و در کنار خود می بیند . این گونه است که به تعداد ارتباطاتی که برقرار می سازد برای خود نیاز می آفریند. طبیعت را می بیند ، روابط انسانی را می خواهد و برای ایجاد و حفظ رابطه با طبیعت و انسان های درون آن ، نیاز را تک واژه ارتباطی   می یابد . روز به روز بر تعداد نیازها افزوده و دیگری مسئول برآوردن و  یا بر نیاوردن آن نیاز می شود .

می گویند علم تجربی است و در آن باید روابط بنیادی بین پدیده ها را مشاهده کرد . اما سئوال اصلی این است که این روابط بر چه پایه ای شکل گرفته اند . آیا این رابطی بر دو اصالت است و یا رابطی برای معنی یافتن آن ها . آیا این موجودیت است و یا وجود . آیا ماده است و یا مادیت داشتن .

صداها بلند تر می شدند و شکوه هایی از پس ناله ها به گوش می رسید :

چرا آنقدر زود ؟ چرا آنقدر زجر کشید ؟ چرا قدرش را ندانستند ؟ چرا ؟ چرا ؟

این سئوال ها بیشتر از آن که حس دلسوزیم را برانگیزد . کلمه ترحم را در ذهنم قوام می داد و شروع به پرسش کردم :

چرا آنقدر خود را زجر داد ؟ چرا قدر خود را ندانست ؟ چرا باعث مرگ زودرس خود شد ؟

نیاز ، اسب ارابه انسانی است  که نفس آدمی برای به حرکت در آوردنش بر آن می تازد . این نیاز رابطه ای بر اساس علایق نخستین با طبیعت برقرار می سازد و نفس را در حرکت به سمت مشابهت گرایی یاری می سازد . این گونه آدمی به این نتیجه   می رسد که « جهان مادی وجود دارد و قوانین آن تغییر نمی کند . سنگ ها محکم و سفت هستند ، آب رطوبت دارد و هر جسم بدون تکیه گاه به طرف مرکز زمین سقوط می کند . »

اما جورج اورول در مقابل شعار « چگونه ممکن است میلیون ها نفر اشتباه کنند »  جملۀ «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یک نفره باشد ؟» را اضافه می کند  . همچنین گرجیوف می گوید: نظم قوانین و شکل هایشان بر طبق دیدگاهی که به یاری آن پرتو آفرینش را در نظر  می گیریم تغییر می کند .

آری درست است که ماده یکسان است اما مهم این است که چگونه در هر لحظه مادیت یافته ایم که « این خود مستقیماً به کیفیات و خواص انرژیی وابسته است که در لحظه ای معین متجلی می شود . »این سخنی بر خلاف نظر نیوتن است که جرم هر شی را چه در حال حرکت و چه در سکون ثابت  می دانست اما تکامل علم نشان داد که جرم الکترون وابسته به سرعت حرکت آن تغییر پذیر است و این بیانی از نسبی بودن مفاهیم ماده و انرژی به اندازه هر چیز دیگر می باشد که در این حالت نسبی ، ماده و انرژی به صورت خواص یا مشخصات عالم پدیداری که ما مشاهد می کنیم در نظر گرفته       می شود . پس ماده ثابت است اما میزان مادیت داشتن آن وابسته  به سرعت ارتعاش ماده و تجلیات نیرو یا انرژی حاصل از این ارتعاشات است . این جاست که انگلس می گوید :

ماتریالیسم باید پا به پای علم و با هر کشف اساسی و بزرگ دانش شکل جدیدی به خود بگیرد و عمیق تر و غنی تر شود .

به گفته حافظ :

عدم موجود گردد این محال است                        وجود از روز اول لایزال است

از این بیت شعر بر می آید که موجود بودنی است و وجود ماندنی . وجود در اندرون تو است و پایا و ماندگار اما موجود به واقعیت نشستن آن است و ناپایدار . آری از عدم به وجود می رسیم و موجودیت فقط شکل هیولیی از وجود است .

سخن از نسبیت به میان آوردم ؛ نظریه ای که بر اساس آن ، هر کدام از واحدهای فیزیکی شناخته شده برای توصیف پدیده‌های طبیعی ، نسبی هستند. به عبارت دیگر بر اساس نسبیت ، جرم ، سرعت ، شتاب و حتی زمان که برای ما تعریف می‌شوند، نسبی هستند. اما مسئله ای بزرگ در ذهنم شکل گرفته است :

واژه آزادی در مقابل بردگی و صلح در مقابل جنگ قابل درک هستند و این درک کاملاً آگاهانه صورت می گیرد چرا که در غیر این صورت      نمی تواند با دقت کافی انجام شود .  اما آیا این حرکت آگاهانه ، ناشی از حقیقت خاص درون این واژه گان است یا که اصطلاح حقیقت متغیر که ابزار بازی قدرت برای توقف انسان در واقعیتی لا متغیر است را پیش می کشد ؟ آیا این حرکت حقیقتاً آگاهانه است یا که صرفاً بر پایه واقعیت های موجود ساختار یافته است ؟ اگر این گونه باشد مهمترین سئوال شاید این باشد :  آیا ما از وضعیت خود آگاه هستیم ؟

تصور ، تخیل ، تفکر و آیا به دنبال این کلمات می توان آگاهی را اضافه کرد ؟ آگاهی مقوله ای بسیار پیچیده است که پیچیدگی آن عاریه ای از پیچیدگی های انسان ها است . زمانی که ما خود را ساده می انگاریم زمانی که این وجود را نه لایه لایه بلکه یک دست و مشابه با دیگران می بینیم ، نمی توان نتیجه  حاصل از مشاهداتمان از محیط را به آگاهی تعبیر کنیم و شاید بهتر است آن را خروجی مشخص از فرآیندی معین بر پایه داده هایی از قبل تعریف شده بدانیم .

آزادی ، این بار این کلمه را فارق از بردگی می کاوم . آیا می توانم بدون قیاس با بردگی آن را درک کنم . آیا  آزادیی که در مقابل بردگی مفهوم می یابد توهم است ؟ اگر توهم است آیا چیزی دیگر بوده و این گونه تغییر یافته است ؟ اصلاً اگر  چنین حسی در حقیقت موجود است رنگ آن چیست ؟

جامعه کنترلی و درس اخلاق

اخلاق ، چه واژه مسخره ای . وقتی فکر می کنم که باید ادب را از بی ادب آموخت خنده ام می گیرد . زیبایی و زشتی ، خامی و پختگی ، تولید و بهره کشی همه خیلی مضحک به نظر می رسند .
داشتم تو اینترنت در مورد IUCN مطالبی می خواندم که رسیدم به بحث گازهای گلخانه ای و گرم شدن زمین و مشکل لایه ازون . این مباحث ، نه تنها یکی از مهمترین عنوان ها برای رساله های کارشناسی ارشد و دکترای رشته های مرتبط با علوم محیط زیست در ایران بلکه سکوی پرتاب این دانشجوهای محقق به فرنگستون است . اما جالبی موضوع این جاست که این دو فاجعه بزرگ زیست محیطی مربوط به کشورهای صنعتی می باشد در حالی که تمام کتابخانه ها ، مقالات و تحقیقات دانشجویان ایرانی را تحت تأثیر مستقیم خود قرار داده است . حالا بیشتر می خندم . درد از یکی ، التهاب برای کسی دیگر و از همه جالب تر تولید شناخت و حل مسئله هم از طریق همان دیگری که منشاء درد نبوده است .
واژه جهان سوم ، توسعه نیافته و نهایتاٌ در حال توسعه ، چقدر هوشمندانه !
موج سواری عجب ورزش هیجان انگیزی !

شهر من سلام !

شهر من آغاز گره های در هم پیچیده ای به دنبال راه چاره خود نمایی است .

شهر من کنشی بر حلقه های بازآفرینی خلق او در عین خود باوری است .

شهر من درختی تنیده از شاخ و برگ های خود ساخته بشری است .

شهر من دلکده ای از دیار باقی برای چشیدن عجر او در این سرای است .

آری ، "شهر من یک پیچیدگی در حال گسترش است ."

 

شهر من سلام !

روزگاری نه چندان پیش پا به عرصه موجودیت در این دیار گذاشتم . از زمانی که چشمانم را گشودم تعریف شدم .

نامم حداقل معرف من بود .

من زیبا بودم چون پوستی صورتی کم رنگ ، چشمانی کشیده و آهووار داشتم .

من گستاخ بودم چون آن چه می خواستم را و هر آن چه نمی خواستم به راهت برزبانم جاری و در عملم ساری بود .

من باهوش بودم چون در تجزیه و تحلیل مطالب از سرعت بیشتری نسبت به اطرافیانم برخوردار بودم .

آری من این بودم و آن .

اما این من ، خود را جوری دیگر می دید .

زیبایی ظاهری خود را نمی دید چون آن را در خیلی های دیگر می یافت .

خود را گستاخ نمی دانست چون صرفاً به بیان وجودش همت می گمارد.

هوش و ذکاوت را با سرعت تجزیه و تحلیل نمی سنجید .

پس خود را من می دید و دیگری را او .

آری شهر من ، من و او هر دو در یک مکان زیست می کنیم . اما در همین مکان ثابت دنیاهای متفاوتی از حلقه های بازآفرینی را در آن تجربه می کنیم . دنیاهایی که نه عین دیگری و نه حتی به موازات او بلکه گاها ً در جهت مخالف و در مسیری دیگر سیر می کند .


به خود آییم

به خود آییم

دیگری را دیدم در چشمانش جهانی بود ، در نگاهش بیانی عظیم ودر دستانش نعمت به وفور.

یافتمش ، حسش کردم ، ایمان و باور را آموختم و یقینم را تافتم . 

در او حرکت کردم به سپاس ایستادم . سجده شکر گزاردم واشک بر صورت ریختم .

اما لحظه ای درنگ ، سکوت ، سیاهی ، وای ریختم .

این بار او را دیدم ، وجودش ، ارزشش ، اثرش ، تمامیتش

پس من چه ؟ من به کجا رسیدن باید ؟

من خود کیستم . فقط همه چیز را او داد پس من چه ؟

پس من به کجا رفتن باید ؟ به کجا ؟

سفیدی ، نور و آنگاه متولد شدم .

به خود آمدم .