ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

موسیقی ، حیات و تکامل

چرا ، چگونه و چه زمانی . این ها کلماتی برای بیان یک پرسش هستند ، پرسشی که نقطه آغاز خط سیریست از علم به آگاهی و از آگاهی به علم .

همه چیز با یک پرسش ساده شروع می شود و در پس آن تفکر ، تخیل ، تصور و نهایتاً  خلق پا به میان می گذارد و پرده ها را آرام آرام از بر دیدگانمان به کنار می برد .

لوی اشتراوس می گوید موسیقی خود به تنهایی بزرگترین معمای معرفت بشری است . چراهای زیادی که هر روز زائشی بر چراهای جدیدتری هستند .

 اسرار موسیقی هیچ گاه تمامی ندارد چرا که اسرار انسان نیز این گونه است و وابستگی این دو مقوله یعنی موسیقی و انسان باعث این رمز آلودگی روزافزاست .

موسیقی چنان با انسان در هم آمیخته که می تواند درونی ترین ابعاد وجودی آدمی را نشانه رود . می تواند باعث سوزش قلب ها ، درد سر ها ، احساس آرامش ، احساس تشویش و اضطراب ، درمانی بر دردها و مرهمی بر زخم های تن و روح ما باشد .

به عبارتی حیات و تکامل انسان در گرو وجود موسیقی است و به قول بارزو ، ما برای احساس تداوم حیات خود به اصوات زمینه ای وابسته هستیم بدون آن که بر آن ها اشراف داشته باشیم  . چرا که ما از حرکت شکل گرفته ایم و لازمه تداوم حیات ما حرکت و لازمه حرکت ، عامل حرکت است .

حرکت توسط اوربیتال های موجود در ساختار مولکولی بدن ما تولید می شود . خلق این حرکت از بر همکنش میان ما با محیط اطراف صورت می گیرد و این محیط خارجی از حرکت وضعی زمین و حرکت او به دور خورشید و حرکت ماه به دور زمین و حرکت منظومه شمسی در کهکشان راه شیری و ... تا حرکت اجزاء این هستی بر روی زمین و نحوه برهمکنش آن ها شکل       می گیرد .

انسان زمانی خلق شد که حرکت در زمین وجود داشت . چرا ابتدا انسان خلق نشد و سپس حیوانات؟ آیا فقط این هرم انرژی و غذایی و شبکه ها و زنجزه های انرژی و غذایی بودند که لازمه حیات انسان هستند یا بیش از این بود  ؟

انسان یک ساختاری با میلیاردها سلول در حال چرخش و حرکت است و این نحوه حرکت از بر همکنش میان او و محیط بیرون ایجاد شده است . پس این اشرف مخلوقات از جهان بیرون برای حفظ جهان درون استفاده می کند تا بقاء یابد . جهان هایی که در اصل با هم همخوانی و هارمونی داشته و خصوصیات ریتمیک و ملودیک آن ها در راستای تکامل انسان است . شاید این گونه بوده است که انسان را مرکز هستی دانسته اند و شاید مقصود شبستری هم از این بیت که می گوید جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی نیز همین باشد و این بحث را به ذهن می رساند که آیا من در جهان واقع شده ام یا تمام جهان در من ؟

بنابراین به شکلی اسرار آمیز حرکت و موسیقی ناشی از آن حرکت حیات و تکامل ما را رقم می زند چنانکه در کتاب جمهوری افلاطون ، به نقل از سقراط آمده است که ریتم و هارمونی موسیقی راه خود را به زوایای درونی روح می یابد تا روح آن را که به درستی آموخته است زیبا و نیکو سازد و روح آن را که نیاموخته است و آن چنان که باید از نکوی بهره ای نبخشند و آن که این آموزش راستین هستی باطنی را کسب کرده است و در نهایت و در همان حال که با شادمانی دستانش غیر مطلوب آن را در روح خود پذیرا می گردد ، از زشتی و ناپسندی دوری می جوید و در ابتدا به صورت نا آگاه و پیش از آن که دلیلش را دریابد چنین است و هنگامی که خرد به وجودش راه یابد ، دوستی را که آموزش او دیرزمانی باوی آشنایش ساخته بود به جای آورد و بر او درود می فرستد .

دقیقاً در این جا است . در لحظه این آشنایی است که به گفته ادوارد گیبسون مورخ نامدار انگلیسی ، عشق به لذت شکل می گیرد که مطبوع ترین شرایط است. این لحظه طلب عشق در درون تو است. لحظاتی که این عشق به بار نشسته در وجودت را برای خود می خواهی و لذت ناشی از آن تو را دیوانه می کند و این دیوانگی مایه سرخوشی توست . زمانی که شیدایی به سراغت می آید انگیزه برای خلق اثر در درونت ریشه می کند . خلقی که خالق آن لذت به عمل است چرا که عشق به لذت در فرد خود پدید آورنده عالمی در علم اوست این عالم می تواند چنان هیجان و بر انگیخته گی روحیی را با خود به ارمغان آورد که خواهان جلوه و خودنماییی خارجی می شود تا همگان نیز گواهی بر این جمال و جلال درونی شوند . پس این شور و هیجان درونی باعث حرکت از عالم علم به عالم عین و خلق اثری هنری می شود . و تمام این مراتب لازمه حیات و تکامل آدمی بوده است و هنر بر آمده از این فرآیند است که به گفته هربرت رید منتقد و شاعر انگلیسی ، در سپیده دم فرهنگ بشری کلید بقاو موجب تقویت قابلیت های لازم برای تنازع بقا و به مثابه کلیدی برای بفا باقی مانده است  .

در واقع عشق به لذت و عشق به عمل در تعادل با یکدیگر تعالی انسانی را موجب می شوند . چنانکه ادوارد گیبسون می گوید : به نظر می رسد شخصیتی که این دو وجه در آن وحدت و هماهنگی یافته است والاترین تصوّر از طبع بشری را به دست می دهد .

بنابراین به همین دلیل است که همانندسازی همدلانه با یک اثر موسیقی ممکن است آن چنان شنونده را مجذوب کند که دوری نقادانه را ناممکن سازد و در مقابل ، یک رویکرد صرفاً عقلانی و با فاصله نیز ممکن است درک معنایی احساسی موسیقی را با دشواری روبرو کند . این مسئله به نحوی دیگر در مبانی فلسفی عشق نیز بیان شده است ؛ این عقیده وجود دارد که بهترین تعریف کننده پدیده عشق انسانی است که فعلاً تهی از حالات عاشقانه است ولی زمانی تجربه ای واقعی از این دیده داشته است  .

بنابراین برای فهم آثار موسیقی و وارد شدن به دریای اسرار موسیقی باید هر دو بخش محتوایی و شکلی معنا را توأمان درک نمود .

پس باید لحظه ای بر منصب عشق و لحظه ای بر منصب عقل تکیه کنیم . پس نباید در مرحله لذت ماند باید از آن نیز گذشت و وارد وادی عمل گردید عملی در دل عشق ناشی از لذت ، تا در پس این عمل ، دیگران به لذت برسند و از کنش و واکنش میان این عمل و عکس العمل های پی در پی ، لذت در فرد و به دنبال آن در جمع افزون و افزون تر و خالق عالم های عمل فراوان تر و راه کمال آسان تر و هموارتر گردد .

این گونه است که ذهن برانگیخته شده از لذت ، آماده خلق یک سبک معماری ، نقاشی ، یک فلسفه نوین ، حل یک معمای ریاضی ، کشف یکی از اسرار طبیعت و حرکت از فیزیک کلاسیک به سمت فیزیک کوانتوم و غیره می شود . پس ذهنی که فقط در خود بماند راه به تعالی ندارد بلکه باید اثرات بالفعلی بر جامعه گذارد و تغییراتی را باعث شود یا کمکی بر تغییرات باشد .

فکر کنم یا نکنم ؟

یکی از دوستان بسیار خوبم متنی با عنوان فکر کن نوشت ( البته نمی دانم نقل قول بود یا که نه )در این متن آمده :

وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده ،
وقتی غمگین هستی جواب نده،
و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر ، دوباره فکرکن ، وخردمندانه عمل کن.


آن را خواندم اما موافقش نبودم در واقع زاویه نگاهش به لذت ، غم ، خشم و فکر و خرد با آن چه من در ذهن داشتم متفاوت بود :

آیا وقتی سرشاراز لذت هستی نباید قول دهی ؟
وقتی غمگین هستی جواب دهی؟
و وقتی خشمگین هستی تصمیم گیری ؟ دوباره فکرکنی ، وخردمندانه عمل کنی؟

نه من این گونه نمی اندیشم .

لذت من صدای وجودم است و ریشه ای که خرد دارد نه به عمق وجودم است .

غم من غم یارم است در غم او خود را می یابم پس جواب می دهم .

اگر این دو که گفتم باشد خشم من از خویشتن  است پس آری تصمیم نیز می گیرم .

و دیگر فکر نمی کنم ، دست رد به سینه خرد می زنم و تنها می اندیشم .

جهان چگونه زیباست

کسانی که تجربه مرگ را داشته اند و بازگشتند همگی متفق القولند که لحظه مرگ بسیار شیرین و آرامش بخش است و این موضوع هیچ ربطی به شخصیت ، موقعیت اجتماعی و خوب یا بدی آن ها ندارد . من با یکی از این افراد صحبت کردم وقتی در مورد آن لحظه حرف می زد اشک در چشمانش حلقه شده بود . می گفت برای لحظاتی تمام نقاط عطف زندگیم از جلوی چشمم عبور کرد . بعداز آن یک کانال پر نوری را دیدم که در انتهای آن تمام عزیزان فوت شده ام در آن جا با لبخند انتظار من را        می کشیدند . اما وقتی وارد کانال شدم و خواستم به جمع آن ها بپیوندم به من گفتند که تو باید بازگردی . زمان رفتن نیست و در آن لحظه بود که من برگشتم .

نمی دانم تا بحال با کسی که تنها مدت کوتاهی از عمرش باقی مانده و می داند که زمان رفتنش نزدیک است ملاقات داشته اید یا نه . تجربه ای که من در این باره داشتم بسیار زیباست :

حدود یک سالی بود که با شخصی گفتگو می کردم تا نگرشش به زندگی و بیماری را عوض کنم  و کمکی شوم برای باز شدن چشمانش ، گوشهایش و آغوشش برای لذت بردن از زیبایی های این جهان . اما بعد از این مدت و روز به روز بدتر شدن حالش     نا امید گشتم و خیلی گله مند بودم که چرا چرا این گونه روزگارش را سیاه می کند .

تا این که در گاه های پایانی زندگیش در بیمارستان به دیدنش رفتم . او هیچ گاه از اعماق وجودش خوشحال نبود . هیچ گاه از صمیم قلب نمی خندید و عادت به دیدن زیبایی ها نداشت . اما آن روز با همیشه فرق می کرد . وقتی از در وارد شدم با این که نمی توانست حرف بزند ، خنده را در چشمانش ، در عمق چشمانش دیدم . او به من خندید ، آرامشی عجیب داشت و تمام وجودش این آرامش را بی داد می کرد . می دانید چرا این گونه آرام بود ؟ دیگر فهمیده بود که زندگی کار خود را می کند و او دیگر نمی تواند با او بجنگد . به مرحله تسلیم شدن رسیده و زندگی را قبول کرده بود . آری فهمیده بود که چند گاهی بیشتر در این زمین نیست پس دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و از گله مندی دست برداشته بود و این گونه آرامش را یافت .

در آن لحظه مات و مبهوت بودم . مات از رحیمیت او و عشقش . آنقدر عاشق ماست که بدنبال فرستی برای عیان کردن سرّ این زندگی ، حتی اگر خود نخواهیم در آخرین لحظات آن را بر ما می نماید و نشان می دهد که این زندگی را برای لذت و تجربه زیبایی ها در اختیارمان گذاشته است و حتی اگر ما نخواهیم این زیبایی را ببینیم در لحظات آخر آن را نشان می دهد و راز زندگی را بر ما عیان می دارد .

وقتی این آرامش را در وجودش دیدم خستگی یک ساله  از تنم بیرون رفت چون بالاخره فهمید ، بالاخره خود را رها کرد و به نسیم زندگی سپرد . دیدن این صحنه مرا بس خجالت زده کرد . این که او این همه زیبایی را برای استفاده ما گذاشته است و ما آن را نمی بینیم . در جمله ای زیبا از بهومیل هرابال ( نویسنده و شاعر چکی ) ، آمده است : نه ، آسمان عاطفه ندارد ، ولی احتمالاً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است ، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام .

سخن این است که چرا از این زندگی لذت نمی بریم ؟ چرا طعم رهایی را از هم اکنون نچشیم ؟

درها همیشه باز است و ما نادان . پس نگذاریم این شیرینی از دستانمان بدر رود و آن را در لحظه یابیم . باشد که رستگار شویم .

صدای تنم

در تورات آمده است : ما همچون دانه های زیتون هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم که در هم شکسته شویم .

شروع کردم به نوشتن متنی در مورد تأثیر گذاری بر دیگران . می خواستم از اثری بنویسم که ناشی از یک کنش بی طرفانه است . اثری که خود ایجاد می شود بدون هیچ گونه تعینی از پیش . اما دستم به قلم نمی رفت ، نمی توانستم ذهنم را جمع کنم .     نمی توانستم بنویسم . می دونید چرا؟ چون بی طرف بودن مقامی بسیار بالاست و از بی طرف بودن در مورد خودمون شروع      می شود .

آیا من خودم را همانگونه که هستم دوست دارم یا مدام در حال همزاد پنداری خود با آن دیگریی هستم که در ذهنم جای گرفته است ؟

دیدم باید اعتراف بزرگی کنم . اعتراف از خود به خود خیلی سخته چون جدایی از من های کاذبی که در طول زندگی برای خودمان ساختیم سخته . ما واقعاً آن ها نیستیم ولی به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم .

همیشه فکر می کردم خیلی قویم . وقتی مشکلی برام به وجود می آمد آنقدر به خودم تلقین می کردم من قویم که اجازه شکستن به خودم نمی دادم . یک روز به بهترین دوستم گفتم که عاشق شخصیت اسکارلت اوهارا در فیلم بربادرفته هستم اما نمی دانستم که ناآگاهانه این همه سال سعی می کردم این نقش را در زندگیم بازی کنم .

شاید ما بتوانیم با زبان ، خود ودیگران را گول بزنیم ولی تن ، ذهن و دلمون دست ما را دیر یا زود رو می کند . برای همین است که ارزش گذاشتن به تن ، ذهن و دل و حرکت به سمت شناخت پیدا کردن از آن ها می تواند به ما کمک کند تا یقه خودمان را رها کنیم ، از تضاد با خود دست برداریم و به صلح با خود برسیم .

حالا می فهم که منظور پروفسور صدریا ( فیلسوف ایرانی تبار) از شناختن نقاط شکستنمان چه بوده است .

زیرا که صدای زاری و بی تابی تنم را پس از سال ها شنیدم . این گونه بود که :

در نوازشی بر دوش

در نوازشی بر دل

در نوازشی بر بدنم ، تو را یافتم

صدای ناخراش آغازین

صدای پر از شکوه و فغان

بی رحمی من به خود

بیزاری دوش از جان

یافتمت درون تنم

صدایی دلنواز داشت

وجودم به وجد و شادی و طرب

آغوش بدنم گشوده بر دستان

ممنونم ای عزیز

آری این صدای تنم بود

سالها در انتظار محبت

در گوشه ای تنها نشسته بود

ممنونم ای عزیز

دیگر رهایم مساز

این ندای وجودم بود در کنار آغوش باز

با تو گویم آفرین ای آشنای قدیمی

این رقص درون را آموختم

اما به گونه ای جدی

آری من قوی هستم اما نه آنقدر که بدنم آرام بماند

من قوی هستم اما نه آنقدر که ذهنم ساکت بماند

من قوی هستم اما نه آنقدر که وجودم اضطراب نکشد

ولی آنقدر قوی هستم که بگویم من شکستنیم

پس بیایید به تنمون ارزش بزاریم ، ذهنمون رو آزاد بزاریم و دلمون رو دریابیم .

برکت و فرهنگ سازی

به دنبال یافتن فرهنگی آشنا با مثلث وجود انسانی،  برای حفظ برکت در جامعه  می دویم . فرهنگی که  ریشه در گذشته دارد و می بایست بر اساس رشد فی ذات این فرهنگ به ظهور رسد اما نشده  و به خاطر کج فهمی ها ، مسیر ظهور آن تغییر کرده است . این فرهنگ در صورتی پدیدار می گردد که بتوان واژه برکت را فهمید و در تکه تکه و لایه لایه های وجود افراد جامعه بیدارش ساخت . چرا که برکت بوده و هست فقط نحوه استفاده از آن را نیافته ایم  . برکت همان برآیند شعوریی است که در نتیجه وجود و رشد فرهنگ (اجتماعی - اقتصادی - زیست محیطی ) و همچنین افول آن  در هر جامعه ای گسترش یافته و در اختیار همگان قرار می گیرد .  پس تمام اطلاعات گذشته در حافظه روح جمعی جامعه ثبت و ضبط شده است و این انسان قرن 21 باید بتواند آگاهانه از این برکات استفاده کند . این که مکس وبر بیان می دارد : به هیچ وجه محصولات صنعتی   نمی توانند به اندازه نمونه های دستی آن ها به لحاظ انرژی کارآمد باشند  نشانی است از این  که آن چه روابط انسان با محیط زیست او را به جهت تکامل ، سامان می دهد تکنولوژی نیست . رابطه انسان و طبیعت تعاملی است که پدیدآورنده کنش متقابل میان ذهن ، تن و دل اواست  و هرچه از این تعامل برخیزد ریشه در این ارتباط داشته و پایداری وجودی انسانی و فرهنگ و تمدن اجتماعی خالصی را پیش می کشد . اما این تکنولوژی که به میان آمده است سطح تماس انسان با محیط زیست او که همخوان با طبیعت وجودی او می باشد را کم می کند . انسان به لحاظ ساختار بدنی در نتیجه تکامل زمین طی دوران های مختلف زمین شناسی و تکامل حیات در این زمین شکل گرفته است  ریشه تن او در طبیعت است و باید با دست یازیدن به طبیعت و اجزاء آن ، تن خود ، دل خود و ذهن خود را سامان بخشد . تکنولوژی چه می کند ؟ کنش و واکنش میان تو انسان و طبیعت اطرافت را مختل می سازد . این باعث می گردد که تمام آن انرژی و هر آن چه با آن می آید ، را از محیط دریافت نکنیم . در واقع زمانی که ما مستقیم از یک عنصر طبیعی استفاده می کنیم آن عنصر هر چه دارد هر چه در طی سال های زندگیش در طبیعت یافته است  را به ما منتقل می کند اما زمانی که این عنصر در طی فرآیند تولیدات صنعتی شکل می گیرد و یا این که دخل و تصرف هایی در ساختار آن می شود تمام اطلاعاتش را به ما منتقل نمی کند . چنانکه گیدنز می گوید انرژی و مواد در سه مرحله به محصولات و تبدیل می شوند : - استخراج سوخت و مواد خام تولید حمل و نقل و مبادلات که در طی این فرآیندها و در محصول نهایی امکان تغییر در سطح ماده و انرژی وجود دارد . بنابراین مقداری از انرژی را هدر داده ایم و میزانی از انرژی ورودی به صورت خروجی غیر بازده از سیستم خارج گشته است . از آن جایی که این انرژی های هدر رفته از بین نمی روند و در فضا باقی هستند می توانند به عنوان یک عامل خارجی  بر جریان ماده و انرژی در محیط تأثیر گذارند و فرآیند توالی محیطی را که پدیده ای طبیعی در چرخه تکامل مادی بشری است را تحت تأثیر قرار دهد و به صورت ناپایداری در محیط ، تهدیدات زیادی را برای نوع انسان پدید آورد . این گونه است که از بین رفتن صنایع دستی ، مراسم و سرودهای آیینی ، لباس های سنتی و ... باعث از بین رفتن سنت و فرهنگ ناشی از آن و ایجاد گرایشی به سمت ضد سنت می شود و به اشتباه مدرنیته را نیز با دید ضد سنت دنبال می کند در حالی که اگر برکات موجود را ببیند می تواند نحوه حرکت خود را به گونه ای سامان دهد که نه تنها مدرنیته را ضد سنت نداند بلکه آن را شکل تکامل یافته ای از فرهنگ و تمدن در حافظه جامعه به شمار آورد . و مانع از هدر رفت انرژی در محیط و تظاهرات معیوب مادی آن شود .

زندگی همه برکات الهیست

الفت و آشتی ز آن برکت خدایست

دیده ها و جان ما برکت بدید

خنده ز آن زهخندانش پرید