ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

پیچ شمرون

دروازه دولت ، پیچ شمرون ، 15 خرداد ، انقلاب ؛ به مقصد ایستگاه قیطریه سوار شده بودم  اسامی ایستگاه های خطوط متروی تهران روبرویم خود نمایی می کردند . به اندازه یک زنی به اصطلاح با یک پرده گوشت میانمان فاصله بود . او چادری مشکی با مقنعه ای سرمه ای بر سر داشت و من ایستاده بودم . مرد دست فروشی وارد واگن مخصوص بانوان شد ؛ زبان گشود و بدون هیچ وقفه و لکنتی محصولاتش را تبلیغ می کرد . در همان حین بود که صدایش را شنیدم ؛

-         آقا مگه نمی بینید واگن چقدر شلوغه برگردید به واگن آقایان .

-         خانم راهرو که بازه ، شما هم که نشستید .

-         آقا شما اجازه ورود به واگن بانوان را ندارید لطفاً برگردید به واگن آقایان .

-         خانم بزار به کارم برسم جای شما رو که تنگ نکردم .

مرد با بالا بردن صدایش سعی بر اعلام بی اعتنایی به سخنان زن نشسته بر صندلی قطار داشت . زن بدون عصبانیت و با آرامشی عجیب کارتی کوچک را که درون جلد چرمی سرمه ای رنگی قرار داشت از جیبش بیرون آورد و به مرد نشان داد.

-         لطفاً از همین در که روبه رویتان است قطار را ترک کنید .

مرد بدون بیان کلمه ای رو به در ایستاد و دیگر هیچ نگفت .

« ایستگاه حقانی . مسافرین محترم لطفاً با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کنید .  احترام شما به سالمندان نشانه  شخصیت شماست .»

مرد پیاده شد . برای دقایقی سکوت عجیبی واگن را فرا گرفت و همه زیر چشم به زن می نگریستند . خانمی با چهره زنی 40 ساله و سیاه پوش که موهای لخت مشکیش به لوندی لب های برآمده و سرخش می افزود تاب نیاورد و رو به زن کرد ؛

-         فرمایش شما در مورد این آقا درست بود ولی با این وضعیت اقتصادی گناه دارد نونش رو ببرید .

زن آرام و خونسرد به او نگریست .

-         برای چنین پسر جوانی کارهایی بهتر وجود داره . من با بزه کاری و زنجیره های کارهای کاذب زیادی درگیر هستم . اگر بخواهد می تواند کاری خارج از این واگن انجام دهد .

دیگرخانم ها به خود جرأت دادند و هر یک زمزمه کنان نظراتی را رد و بدل می کردند . برخی با او موافق بودند و برخی دیگر مدام بحران های اقتصادی را گوشزد می نمودند .

در این اثناء بود که به یکباره پیرمدری تکیده و خمود با دستانی لرزان بر درگاه ظاهر شد . دستمال های مرطوب و بهداشتی به همراه شارژرهای کوچک برقی . خانمی که در نزدیکی درب ورود مرد سالخورده ایستاده بود با اشاره ای به او فهماند که خطری در کمین است . زن متوجه اوضاع شد .

-         بگذارید فروشش را بکند . با پیرمردی که نه بیمه دارد و نه توانی زیاد برای کار یا زنی میان سال که به تنهایی بار خانواده ای را به دوش می کشد چه کار می توان داشت ؟ و از پیرمرد دو دستمال مرطوب خرید .

پسرک جوان با بازوهایی دم کرده پشت بند پیرمرد ، از انتهای سالن وارد شد و شروع به فروش کرد . زن باری دیگر به سخن آمد . اما این بار پسرک بعد از نادیده گرفتن سخنان زن حتی قصد نگاه کردن به کارت او را هم نکرد و با لودگی های جوانانه سعی در ساکت کردن زن نمود . اما کارت در جلوی چشمانش ظاهر شد . بی درنگ پاهایش را جفت کرده به هم کوبید ، به سروان سلامی نظامی داد و از جلوی دیدگان خانم ها محو شد .

دیگر به ایستگاه خود رسیده بودم . غرق در رخدادی نو ، گیج و مبهوت پیاده دشدم  .مدام آن زن جلوی چشمانم بود . نگاه آرامش ، لحن باوقارش ، خستگی چشمانش و کارت هویتش . تا به حال چنین وجه ای از یک سروان زن و مأمور امنیتی مترو ندیده بودم  . مفهوم قدرت و کنترل در ذهنم تاب می خورد و فانتزی های فکرم برای زندگی خصوصی این زن لبریز شده بود .

مرد این زن کیست ؟... . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد