ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

همراهی یک معلم

بعد از این که غذاها بین بچه های روستا و معلم هاشون پخش شد ؛ خودمون هم نشستیم به غذا خوردن . همه خیالمون راحت بود که غذا به اندازه کافی بین میهمان ها پخش شده . اما پس چرا مارال نمی یومد کنار بقیه بشینه و مدام با یک بشقاب غذا تو دستش داشت بالاسره بچه ها راه می رفت . تو راه برگشت تاول روی انگشت مارال دلیلش رو بیان کرد . یکی از رده های سنی ، گروه بچه های کودکستانی بود که علی رغم تعداد زیادشان تنها یک مربی داشتند و هیچ کدوم نمی تونستند گوشت های اون غذای لذیذ رو به تنهایی تکه تکه کنن. خانم نریمانی مربی مهد کودک که بعد از زلزله نه فضای سربسته ای برای مهدکودک داشت و نه دستمزدی بابت مربیگریش ، خالصانه تمام کودکانش را کمک می کرد تا در آرامش ، غذای خود را نوش جان کنند و مارال هم در این مسئولیت لحظه به لحظه کنارش بود . در حالی که بر سر همان سفره زنی از روستا نشسته بود که تحت عنوان کمک مربی مهد وارد مسجد شده بود و در ترس از عنوانی که بر خود نهاده بود بر سر سفره نشست و هیچ کمکی به خانم نریمانی برای سیر کردن دوستان دخترش نکرد . مارال در راه برگشت از روستا حرف قشنگی زد : مهم نیست چه مسئولیتی داریم و یا نداریم مهم این است که در لحظه برای به سامان شدن یک جریان چه مسئولیتی را می توانیم بر عهده گیرم فارق از اندیشیدن به اسم و رسم و جایگاهمان .

پگاه

سلام خاله پگاه ، امیدوارم حالت خوب باشه . دلم خیلی برات تنگ شده . شما که آمدید و رفتیدخیلی دلم برات تنگ شد .خوب شما که رفتید من سرماخوردگی شدیدی گرفتم . خیلی دلم می خواست که شما رو یکبار دیگر ببینم.من مارال ، فرشته خانم و خاله ندا رو میشناسم . به دوستای بقیه هات سلام برسون . راستی عکسی که باهم گرفتیم رونگه داشتم . به حرمت خاطرمون ، به دوری فاصلمون، دلم تنگته ای مهربون .

با تشکر زهرا اکبرزاده کلاس پنجم دبستان ابوسعید گونجیک

دوست دارم خاله پگاه

کسی که با کسی دل داد و دل بست به آسونی نمی تونه کشه دست .

این نامه یکی از دخترهای روستا به پگاه بود که در کنار دیگر نامه ها و نقاشی ها ، در روز مراسم شادی آفرینی برای کودکان و نوجوانان یکی از روستاهای مناطق زلزله زده تبریز به دست او رسید . پگاه می گفت در سفر قبلی به روستا ازشون خواسته بود براش نامه بنویسن و وقتی امروز بین سر شلوغی های که داشت یک مرتبه یادش افتاد و از بچه ها جویای نامه هاشون شد در کمال ناباوری دید که همشون نامه هاشون رو آمده تو کیفشون داشتند و به او دادند . صحنه بی نظیری بود وقتی پگاه با لرزش دستش نامه ها را ، نقاشی ها را باز می کرد و در اشتیاقی وصف ناپذیر برایمان می خواند . فقط چند ساعت از گفتگوی  میان پگاه و یکی از دوستان و به میان آمدن لقب علی رقم ، ذهن تک بعدی و مجادله میان آن ها بر سر اقدامات عملی و کنش های ذهنی می گذشت که اتفاق افتاد . یکبار در اندیشکده با پگاه صحبت از خواست بود . او گفت که خیلی می خواهم از یکسری کارها دست بکشم و کارهایی دیگر را انجام دهم اما احساس می کنم توان آن را ندارم .

اما در پایان روز مراسم ، وقتی پگاه به داخل مینی بوس رسید . برق چشمانش گویای خواست محقق شده اش بود . گفت : زمانی که برای اولین بار این بچه ها را دیدم با تمام وجود در کنارشون بودم . وقتی بازی می کردم تمام وجودم آن جا بود پیش اون ها و وقتی خواستم برایم نامه بنویسند می دانستم که چقدر خواهان آگاهی از اوضاع و احوالشان هستم . برایم مهم بودند خیلی مهم . وقتی یک مرتبه یادم افتاد تا جویای نامه هاشان شوم در عین ناباوری ذهنی ، دلم می دانست می دانست که نامه ها را آورده اند . این تجریه را نمی دانم چه بنامم اما هر چه که هست ذهنم را دوپاره کرده حال می فهمم که وقتی با تمام وجودت چیزی را خواهانی آن را داری . معنی خواستن و خواست عمیق را حال می یابم . صادق گفت : پگاه یک باوری را در درونش داشت که عینیت آن رایافت و شگفت زده شد از این جریان حرکت از باور درونی به عینیت ظاهری . برایش خوشحالم .