ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

بهارانه

سالی دیگر گذشت . سالی پر از فراز و نشیب ، سالی پر از هیجان و التهاب و سالی پر از عشق به زندگی .

امسال بهارانه ای  30 ساله را خواهم یافت و  می دانم که با شما دوستان و همراهان ، سالی پر از مهر ، عشق ، آشنایی و خورسندی به پی خواهد آمد .  

عزیزانم ،  نوبهار 1391 پیشاپیش مبارک .

و تو گفتی

داشتم شانه بر موهایم می کشیدم

داشتم در آینه خود را می دیدم

دیوار اتاقم به رنگ آبی بود

ناگهان تو را در آن دیدم

دیوار اتاقم سبز بود

اما تو هنوز در آن بودی

نگاهم بر آینه تو را جست

شانه ام به دستان تو موهایم رایافت

دیگر منی وجود نداشت

صدایت طنین درونم گشت

لبهایت از درون بی داد می کرد

نغمه گنجشک پشت نرده آهنگت شد

و نو چراغ اتاق ، خورشید آسمان من

خود را یافتم و تو را نیز هم

عصر جمعه ای دل انگیز

زیبایی غروب خورشید

دستان تو در دستان من

رقص گل واژه ها در هم

جان من و تو جان گرفت

و دیگر هیچ


رقص پرستوهای عشق در تخته خواب ساروج

بادبادک در دستان من قیج قیج کنان بالا می رود

نوای چکاوک های خوش الحان پیچ می زند در بدنم

ساز تو را کوک می کند آن گلچهره در من

پایکوبی اسب ها در زمین خیس

نفس های خس خس شده در سینه ام را می خواند

زیبایی نگاه گوش هایت آویزان شده بر دیوار دلم

و در آن تاریکی ، روشنایی دلت بیدارم می کند

بوی سجاده تو

بر سر سجاده ات به دعا می خواندی 

آن سوز و گداز را بر در خانه اش می خواندی

دیدمت برق نگاهی در رخساره بود

دیدار من و معشوقم بر سر سجاده می خواندی

هرچند که آگه به آن راز دلم نبودی

اما همه ذکر و طلبم را درسرت می خواندی

   

درگاه انسانیت

زمانی فکر می کردم که چقدر انسان ها کوته فکرند . زمانی می انگاشتم که چقدر انسان ها نادانند . زمانی فکر می کردم که دانایی از این زمین رخت بسته است و زمانی فکر می کردم که دنیا غمبار است . اما امروز . آه نمی دانم نامش را چه گذارم ، رحمت ، محبت یا شاید بخشندگی او ، نمی دانم . اما می دانم که امروز فکر می کنم دنیا نه بر پایه غم ها بلکه بر پایه شعف و تقسیم کردن آن رغم می خورد . زندگی زیباست و آنان که این زیبایی ها را نمی بینند خود را از موهبتی عظیم محروم کرده اند . شاید تفاوت نگاه امروزم به دنیا در این است  که غم را نه زاده زندگی انسانی  بلکه جزئی از مرحله ورود به زندگی انسانی می دانم  . انسانیت واژه عمیقیست . غم خود می تواند دروازه ای به سوی حیطه شعف باشد .آن گاه که غم نه از شادی دیگریست ، نه از یافته ها و داشته های دیگریست ، نه از دیدن دستمزد تلاش دیگریست بلکه از انفعال خود است ، از کم کوشی خود است ، از صادق نبودن با این خود است . شاید انسان بودن را در این بدانیم که دیگری از دست و زبانمان در امان باشد . اما باورم بر این نیست . انسانیت نه ارج نهادن به حق طبیعی دیگری در آسایش از دست و زبان است بلکه از آن بالاتر و در ظرفیت تقسیم کردن تک تک شعف های خود ، دانسته های خود و احساسات تعالی بخش خود است که امریست دشوار . حال یک سئوال دارم :

 ما کجای این مسیریم ؟   آیا هنوز به دنبال پا گذاشتن بر دوش دیگری برای بالا کشیدن خودیم ؟ یا در پی کاویدن جایگاه خود در این نردبان تعالی هستیم ؟ یا که بیش از آن را متصور هستیم ؟