به خود آییم
دیگری را دیدم در چشمانش جهانی بود ، در نگاهش بیانی عظیم ودر دستانش نعمت به وفور.
یافتمش ، حسش کردم ، ایمان و باور را آموختم و یقینم را تافتم .
در او حرکت کردم به سپاس ایستادم . سجده شکر گزاردم واشک بر صورت ریختم .
اما لحظه ای درنگ ، سکوت ، سیاهی ، وای ریختم .
این بار او را دیدم ، وجودش ، ارزشش ، اثرش ، تمامیتش
پس من چه ؟ من به کجا رسیدن باید ؟
من خود کیستم . فقط همه چیز را او داد پس من چه ؟
پس من به کجا رفتن باید ؟ به کجا ؟
سفیدی ، نور و آنگاه متولد شدم .
به خود آمدم .
این همه اش سراپرده است و راز
هستی من را تو رنگ میزنی
رنگی ز بی خودیه من
رنگی ز هستی خود
من چه فهمم تو را وقتی خود را ندیده ام