بعد از این که غذاها بین بچه های روستا و معلم هاشون پخش شد ؛ خودمون هم نشستیم به غذا خوردن . همه خیالمون راحت بود که غذا به اندازه کافی بین میهمان ها پخش شده . اما پس چرا مارال نمی یومد کنار بقیه بشینه و مدام با یک بشقاب غذا تو دستش داشت بالاسره بچه ها راه می رفت . تو راه برگشت تاول روی انگشت مارال دلیلش رو بیان کرد . یکی از رده های سنی ، گروه بچه های کودکستانی بود که علی رغم تعداد زیادشان تنها یک مربی داشتند و هیچ کدوم نمی تونستند گوشت های اون غذای لذیذ رو به تنهایی تکه تکه کنن. خانم نریمانی مربی مهد کودک که بعد از زلزله نه فضای سربسته ای برای مهدکودک داشت و نه دستمزدی بابت مربیگریش ، خالصانه تمام کودکانش را کمک می کرد تا در آرامش ، غذای خود را نوش جان کنند و مارال هم در این مسئولیت لحظه به لحظه کنارش بود . در حالی که بر سر همان سفره زنی از روستا نشسته بود که تحت عنوان کمک مربی مهد وارد مسجد شده بود و در ترس از عنوانی که بر خود نهاده بود بر سر سفره نشست و هیچ کمکی به خانم نریمانی برای سیر کردن دوستان دخترش نکرد . مارال در راه برگشت از روستا حرف قشنگی زد : مهم نیست چه مسئولیتی داریم و یا نداریم مهم این است که در لحظه برای به سامان شدن یک جریان چه مسئولیتی را می توانیم بر عهده گیرم فارق از اندیشیدن به اسم و رسم و جایگاهمان .