- ملاقات اول :
با لبخندی وارد اتاقش شدم گلی را که برایش آورده بودم بر روی میز جلوی تختش گذاشتم :
سلام مادر
(رویش را برگرداند و مرا نگاه کرد ). سلام دختر جان
مادر آمدم به ملاقاتتون
ملاقات من
نمی شناسمت عینک من رو بده . آره حالا می بینم تو کی هستی ؟
امروز اولین باریه که من رو می بینید . دلم هوای محبت کرده بود دلم می خواست یک نفر را ببینم که بدون این که من رو بشناسه و بدون هیچ دلیلی بهم لبخند بزنه .
درست اومدی چون نه می شناسمت و نه کاری جز لبخند بلدم .دستام قدرت حرکت ندارند و نمی تونم حتی یک لیوان آب را بردارم . پاهام از حرکت افتادن . تنها چیزی که برام باقی مونده همین لبخنده دختر جون . این هم مال تو . حالا خوشحالی ؟
- ملاقات دوم :
روبرویش نشسته ام ، از درد به خود می پیچد و تنهاست خیلی تنها
اولین مشخصه ای که دیدم دردش بود که ذهنش را تمام در گیر خود کرده بود و دومین خصیصه اش تنهاییش بود بدون هیچ شعف .
سلام مادر جان
سلام دخترم
روزتون بخیر اجازه هست کنارتون بشینم
چی کار می خوای بکنی . دیگه جای سالم تو بدنم نمونده که بخوای دستکاریش کنی ها
نه مادر من دکتر و پرستار نیستم اومدم ملاقاتتون .
چرا ؟
می دونید همیشه همه می رن ملاقات یک بیمار که یا باهاش همدردی کنن ، یا از تنهایی درش بیارن و خوشحالش کنن ولی من اومدم که شما با من همدردی کنید ، از تنهایی درم بیارید و خوشحالم کنید .
ههههههههههههههههه از من با این تن دردمند و رنجور و این شرایط وخیمم چه توقعی داری ها من خودم محتاج یک نگاه آرمش بخشم .
نمی دونم باید چی بگم . این خود خواهیه من رو ببخشید . راستش رو بخواهید تصورم به این بود که وقتی یک فرد شرایط خوبی از نظر خودش داره ، بخشندگی براش گاهی سخت می شه اما کسانی که درد کشیدند و خیلی چیزهاشون را از دست دادن بخشنده ترند . با خودم فکر می کردم اگه یک بیمار به من لبخند بزنه ، این لبخند خیلی معنی متفاوتی با لبخندی داره که یک آدم سالم در شرایط عادی زندگیش به من می زنه .
(چند دقیقه ای سکوت شد و بهم چشم دوخته بودیم . )
می دونی ااااا اسمت چیه ؟
شادناز
شاد ناز خانم وقتی داشتی این حرف ها رو می زدی دلم شروع شد به باز شدن و وقتی لبخند رو لبم نشست احساس کردم یکی از احساسات منفی درونم کم شد . تو این حالت و افکار بودم که برق نگاهت رو حس کردم . دقیقا اون لحظه ای که من رها شدم تو هم آرام شدی .
حالا فکر کنم هر دو جوابمون رو گرفتیم مگه نه ؟
بر اساس قانون بقای ماده وانرژی ، هیچ ماده و انرژیی از بین نمی رود و تنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کند ، هراکلیتوس ، فیلسوف یونانی هم که حدود پنج قرن قبل از میلاد می زیسته معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست. این دو تجربه با دو بیمار مختلف خیلی برایم جالب بود . در هر دو تجربه درخواست محبت از من و بذل آن از بیمار ها را دیدم . درست است که ماهیت آن دو با هم فرق داشت اما در هر دو محبت وجود یافت . در حالت اول بیمار با بینشی قبلی و کاملا آگاهانه این بخشش را کرد . در حالت دوم بیمار آگاه به این روند نبود بلکه در طی احساسی که در او ایجاد شد نا آگاهانه این بخشش را انجام داد و سپس به آگاهی آن به صورت عملی رسید . در هر دو این حالت ها من یک حس مشخص را خالصانه در معرض تأثیر پذیری از دیگری گذاشتم حس تکدی محبت و این حس درونی از این ناشی بود که من خود را در لبخند دیگری می کاویدم در لبخندی که میل به وحدتم با دیگری آن را بر لبان مخاطبینم آورد . این حس وحدت وجود او و من بود که رابطه دیالکتیک تکدی محبت را سامان داد . تکدی محبت چقدر زیباست وقتی بر پایه حس وحدت و یکی دانستن خود با دیگری شکل می گیرد . چقدر این تکدی محبت زیباست وقتی نشانی از باوری درونی است که خود این باور راهنمای سخن می شود . آن چه این باور بذل دیگری می کند همان خود دوست داشتن است دوست داشتن آن خودی که نه پنهان خود در خود بلکه گشودن آغوش به سوی خود دیگریی است که مهم نیست به آن آگاه است یا که نه . خودی که می خواهد جهانش را در جهان دیگری نظاره کند و این خود قابل دوست داشتن است و وقتی آن را درمی یابد در کوجکترین یا وسیع ترین ابعادش یک توده انرژی مثبت به سمت دیگری گسیل می دهد که همان بذل محبتش است و چون این بخشش از یک خود به خود دیگری است و در حیطه وجود کنش می کند حتم به یقین دریافت شده و شاید بازپرداختش یک لبخند کوچک بر لب ها ، یک برق نگاه و شاید قطره اشکی قلطان در گوشه چشم باشد .
چقدر زیباست این رابطه دیالکتیک که آفریننده کیفیتی در خود و در دیگری است .