خدا یگانه چیزیست که ما قطع به یقین طبیعت نمی دانیمش پس مقایسه ای میان آن ها نمی تواند شکل گیرد اما یک چیز برای درک خدا به واسطه طبیعت وجود دارد و آن پایه مشترکی است که بر اساس این پایه فهم خلق می شود و خدا را می توان اندیشید. حال این پایه مشترک چیست :
پایه مشترک اندیشه است . اندیشه ای که خالی از قضاوت است . چرا که مقوله مورد ادراک ، هنوز درک نشده پس قضاوت نمی توان کرد. پس اندیشه باید راهی برای اندیشیدن بیابد که خارج از تعیّن و پیش داوری باشد . این همان دایره خلق است . دایره ای که از دایره ذهن و فکر خارج شده به عدم می رسد و دوباره زاییده می شود . زمانی که به لحظه خلق می رسیم . شکافی درذهن ایجاد می شود و به عبارتی ذهن خود آگاه از کار می افتد و ذهنی ناخودآگاه شروع به کار می کند ذهنی که قبلا تعیّن پذیرفته بوده است اما فراموش شده است . این تعیّن فراموش شده کمک می کند تا تعیّن های جدیدی که ناآشنا هستند ، جانشینی برای خود و درکشان بیابند . چرا که کلمه خدا خود تعینّی را به همراه دارد . اما تعینّی که درکش در گرو تعینّات دیگریست . وقتی خدا را عین طبیعت می بینیم برای لحظه ای از آن یگانگی جدا می شویم چرا که خدا را بنا به درک رایج آن مترادف با یکی بودن ، خاص بودن و یگانه بودن می دانیم اما وقتی با طبیعت یکی انگاشته می شود گویی از آن یگانگی خارج شده است و همپای عنصری خلق شده متصور می گردد در حالی که ما او را فقط خالق می دانیم نه مخلوق . در این لحظه است که آن پایه مشترک خود را نمایان می سازد اندیشه ای جدید که خواهان تغییر از یک تعیّن به تعینّی دیگر برای حرکت به سمت بی تعینّی است . در واقع این یکی کردن یک پیغام عمیق دارد : آیا همین گونه که طبیعت ادراک می شود خدا نیز قابل ادراک است . نه نیست .چرا که یگانگی در مقایسه با دیگری قابل بیان است یعنی باید حتماً قیاسی وجود داشته باشد و این مستلزم شناخت او است که چنین قیاسی به میان آید پس اساساً یگانی او هم اشتباه است چون اصلاً قابل فهم و شناخت نیست . پس شاید اندیشه ای که ما از آن سراغ داریم با آن چه اسپینوزا اندیشه می پندارد منافات دارد و باید به آن اندیشه نظر کنیم . اندیشه ای که نوعی دیگر از جهان را به دنبال دارد جهانی که انسان را از درک به فهم می رساند و آدمی را قادر به ادراک حالاتی از بعد در قالب فهم ناشی از اندیشه می کند البته نه آن حالاتی که در آن حضور داریم بلکه حالاتی به موازات آن و ناشی از تفکر و در نهایت از اندیشیدن. پس ریشه تعالی به یاری مقوله در تعیّن پذیری آن ها و تغییر در تعیّن و حرکت از تعیّن جدید به قدیم و درک خود تعیّن برای رسیدن به تعیّن ناپذیری برخی از مقولات همچون خدا و عشق است . پس برای تعریف عشق دو راه داریم یا درک بی واسطه آن از راه شهود و یا حرکت به سمت آن به یاری مقوله ها و فرآیند تعیّن سازی و برخواستن آن اندیشه راستین نمایان گر ایده ای حقیقی از دل تعیّن ها .
چرا ، چگونه و چه زمانی . این ها کلماتی برای بیان یک پرسش هستند ، پرسشی که نقطه آغاز خط سیریست از علم به آگاهی و از آگاهی به علم .
همه چیز با یک پرسش ساده شروع می شود و در پس آن تفکر ، تخیل ، تصور و نهایتاً خلق پا به میان می گذارد و پرده ها را آرام آرام از بر دیدگانمان به کنار می برد .
لوی اشتراوس می گوید موسیقی خود به تنهایی بزرگترین معمای معرفت بشری است . چراهای زیادی که هر روز زائشی بر چراهای جدیدتری هستند .
اسرار موسیقی هیچ گاه تمامی ندارد چرا که اسرار انسان نیز این گونه است و وابستگی این دو مقوله یعنی موسیقی و انسان باعث این رمز آلودگی روزافزاست .
موسیقی چنان با انسان در هم آمیخته که می تواند درونی ترین ابعاد وجودی آدمی را نشانه رود . می تواند باعث سوزش قلب ها ، درد سر ها ، احساس آرامش ، احساس تشویش و اضطراب ، درمانی بر دردها و مرهمی بر زخم های تن و روح ما باشد .
به عبارتی حیات و تکامل انسان در گرو وجود موسیقی است و به قول بارزو ، ما برای احساس تداوم حیات خود به اصوات زمینه ای وابسته هستیم بدون آن که بر آن ها اشراف داشته باشیم . چرا که ما از حرکت شکل گرفته ایم و لازمه تداوم حیات ما حرکت و لازمه حرکت ، عامل حرکت است .
حرکت توسط اوربیتال های موجود در ساختار مولکولی بدن ما تولید می شود . خلق این حرکت از بر همکنش میان ما با محیط اطراف صورت می گیرد و این محیط خارجی از حرکت وضعی زمین و حرکت او به دور خورشید و حرکت ماه به دور زمین و حرکت منظومه شمسی در کهکشان راه شیری و ... تا حرکت اجزاء این هستی بر روی زمین و نحوه برهمکنش آن ها شکل می گیرد .
انسان زمانی خلق شد که حرکت در زمین وجود داشت . چرا ابتدا انسان خلق نشد و سپس حیوانات؟ آیا فقط این هرم انرژی و غذایی و شبکه ها و زنجزه های انرژی و غذایی بودند که لازمه حیات انسان هستند یا بیش از این بود ؟
انسان یک ساختاری با میلیاردها سلول در حال چرخش و حرکت است و این نحوه حرکت از بر همکنش میان او و محیط بیرون ایجاد شده است . پس این اشرف مخلوقات از جهان بیرون برای حفظ جهان درون استفاده می کند تا بقاء یابد . جهان هایی که در اصل با هم همخوانی و هارمونی داشته و خصوصیات ریتمیک و ملودیک آن ها در راستای تکامل انسان است . شاید این گونه بوده است که انسان را مرکز هستی دانسته اند و شاید مقصود شبستری هم از این بیت که می گوید جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه تر نبود بیانی نیز همین باشد و این بحث را به ذهن می رساند که آیا من در جهان واقع شده ام یا تمام جهان در من ؟
بنابراین به شکلی اسرار آمیز حرکت و موسیقی ناشی از آن حرکت حیات و تکامل ما را رقم می زند چنانکه در کتاب جمهوری افلاطون ، به نقل از سقراط آمده است که ریتم و هارمونی موسیقی راه خود را به زوایای درونی روح می یابد تا روح آن را که به درستی آموخته است زیبا و نیکو سازد و روح آن را که نیاموخته است و آن چنان که باید از نکوی بهره ای نبخشند و آن که این آموزش راستین هستی باطنی را کسب کرده است و در نهایت و در همان حال که با شادمانی دستانش غیر مطلوب آن را در روح خود پذیرا می گردد ، از زشتی و ناپسندی دوری می جوید و در ابتدا به صورت نا آگاه و پیش از آن که دلیلش را دریابد چنین است و هنگامی که خرد به وجودش راه یابد ، دوستی را که آموزش او دیرزمانی باوی آشنایش ساخته بود به جای آورد و بر او درود می فرستد .
دقیقاً در این جا است . در لحظه این آشنایی است که به گفته ادوارد گیبسون مورخ نامدار انگلیسی ، عشق به لذت شکل می گیرد که مطبوع ترین شرایط است. این لحظه طلب عشق در درون تو است. لحظاتی که این عشق به بار نشسته در وجودت را برای خود می خواهی و لذت ناشی از آن تو را دیوانه می کند و این دیوانگی مایه سرخوشی توست . زمانی که شیدایی به سراغت می آید انگیزه برای خلق اثر در درونت ریشه می کند . خلقی که خالق آن لذت به عمل است چرا که عشق به لذت در فرد خود پدید آورنده عالمی در علم اوست این عالم می تواند چنان هیجان و بر انگیخته گی روحیی را با خود به ارمغان آورد که خواهان جلوه و خودنماییی خارجی می شود تا همگان نیز گواهی بر این جمال و جلال درونی شوند . پس این شور و هیجان درونی باعث حرکت از عالم علم به عالم عین و خلق اثری هنری می شود . و تمام این مراتب لازمه حیات و تکامل آدمی بوده است و هنر بر آمده از این فرآیند است که به گفته هربرت رید منتقد و شاعر انگلیسی ، در سپیده دم فرهنگ بشری کلید بقاو موجب تقویت قابلیت های لازم برای تنازع بقا و به مثابه کلیدی برای بفا باقی مانده است .
در واقع عشق به لذت و عشق به عمل در تعادل با یکدیگر تعالی انسانی را موجب می شوند . چنانکه ادوارد گیبسون می گوید : به نظر می رسد شخصیتی که این دو وجه در آن وحدت و هماهنگی یافته است والاترین تصوّر از طبع بشری را به دست می دهد .
بنابراین به همین دلیل است که همانندسازی همدلانه با یک اثر موسیقی ممکن است آن چنان شنونده را مجذوب کند که دوری نقادانه را ناممکن سازد و در مقابل ، یک رویکرد صرفاً عقلانی و با فاصله نیز ممکن است درک معنایی احساسی موسیقی را با دشواری روبرو کند . این مسئله به نحوی دیگر در مبانی فلسفی عشق نیز بیان شده است ؛ این عقیده وجود دارد که بهترین تعریف کننده پدیده عشق انسانی است که فعلاً تهی از حالات عاشقانه است ولی زمانی تجربه ای واقعی از این دیده داشته است .
بنابراین برای فهم آثار موسیقی و وارد شدن به دریای اسرار موسیقی باید هر دو بخش محتوایی و شکلی معنا را توأمان درک نمود .
پس باید لحظه ای بر منصب عشق و لحظه ای بر منصب عقل تکیه کنیم . پس نباید در مرحله لذت ماند باید از آن نیز گذشت و وارد وادی عمل گردید عملی در دل عشق ناشی از لذت ، تا در پس این عمل ، دیگران به لذت برسند و از کنش و واکنش میان این عمل و عکس العمل های پی در پی ، لذت در فرد و به دنبال آن در جمع افزون و افزون تر و خالق عالم های عمل فراوان تر و راه کمال آسان تر و هموارتر گردد .
این گونه است که ذهن برانگیخته شده از لذت ، آماده خلق یک سبک معماری ، نقاشی ، یک فلسفه نوین ، حل یک معمای ریاضی ، کشف یکی از اسرار طبیعت و حرکت از فیزیک کلاسیک به سمت فیزیک کوانتوم و غیره می شود . پس ذهنی که فقط در خود بماند راه به تعالی ندارد بلکه باید اثرات بالفعلی بر جامعه گذارد و تغییراتی را باعث شود یا کمکی بر تغییرات باشد .
یکی از دوستان بسیار خوبم متنی با عنوان فکر کن نوشت ( البته نمی دانم نقل قول بود یا که نه )در این متن آمده :
وقتی سرشاراز لذت هستی قول نده ،
وقتی غمگین هستی جواب نده،
و وقتی خشمگین هستی تصمیم نگیر ، دوباره فکرکن ، وخردمندانه عمل کن.
آن را خواندم اما موافقش نبودم در واقع زاویه نگاهش به لذت ، غم ، خشم و فکر و خرد با آن چه من در ذهن داشتم متفاوت بود :
آیا وقتی سرشاراز لذت هستی نباید قول دهی ؟
وقتی غمگین هستی جواب دهی؟
و وقتی خشمگین هستی تصمیم گیری ؟ دوباره فکرکنی ، وخردمندانه عمل کنی؟
نه من این گونه نمی اندیشم .
لذت من صدای وجودم است و ریشه ای که خرد دارد نه به عمق وجودم است .
غم من غم یارم است در غم او خود را می یابم پس جواب می دهم .
اگر این دو که گفتم باشد خشم من از خویشتن است پس آری تصمیم نیز می گیرم .
و دیگر فکر نمی کنم ، دست رد به سینه خرد می زنم و تنها می اندیشم .
کسانی که تجربه مرگ را داشته اند و بازگشتند همگی متفق القولند که لحظه مرگ بسیار شیرین و آرامش بخش است و این موضوع هیچ ربطی به شخصیت ، موقعیت اجتماعی و خوب یا بدی آن ها ندارد . من با یکی از این افراد صحبت کردم وقتی در مورد آن لحظه حرف می زد اشک در چشمانش حلقه شده بود . می گفت برای لحظاتی تمام نقاط عطف زندگیم از جلوی چشمم عبور کرد . بعداز آن یک کانال پر نوری را دیدم که در انتهای آن تمام عزیزان فوت شده ام در آن جا با لبخند انتظار من را می کشیدند . اما وقتی وارد کانال شدم و خواستم به جمع آن ها بپیوندم به من گفتند که تو باید بازگردی . زمان رفتن نیست و در آن لحظه بود که من برگشتم .
نمی دانم تا بحال با کسی که تنها مدت کوتاهی از عمرش باقی مانده و می داند که زمان رفتنش نزدیک است ملاقات داشته اید یا نه . تجربه ای که من در این باره داشتم بسیار زیباست :
حدود یک سالی بود که با شخصی گفتگو می کردم تا نگرشش به زندگی و بیماری را عوض کنم و کمکی شوم برای باز شدن چشمانش ، گوشهایش و آغوشش برای لذت بردن از زیبایی های این جهان . اما بعد از این مدت و روز به روز بدتر شدن حالش نا امید گشتم و خیلی گله مند بودم که چرا چرا این گونه روزگارش را سیاه می کند .
تا این که در گاه های پایانی زندگیش در بیمارستان به دیدنش رفتم . او هیچ گاه از اعماق وجودش خوشحال نبود . هیچ گاه از صمیم قلب نمی خندید و عادت به دیدن زیبایی ها نداشت . اما آن روز با همیشه فرق می کرد . وقتی از در وارد شدم با این که نمی توانست حرف بزند ، خنده را در چشمانش ، در عمق چشمانش دیدم . او به من خندید ، آرامشی عجیب داشت و تمام وجودش این آرامش را بی داد می کرد . می دانید چرا این گونه آرام بود ؟ دیگر فهمیده بود که زندگی کار خود را می کند و او دیگر نمی تواند با او بجنگد . به مرحله تسلیم شدن رسیده و زندگی را قبول کرده بود . آری فهمیده بود که چند گاهی بیشتر در این زمین نیست پس دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و از گله مندی دست برداشته بود و این گونه آرامش را یافت .
در آن لحظه مات و مبهوت بودم . مات از رحیمیت او و عشقش . آنقدر عاشق ماست که بدنبال فرستی برای عیان کردن سرّ این زندگی ، حتی اگر خود نخواهیم در آخرین لحظات آن را بر ما می نماید و نشان می دهد که این زندگی را برای لذت و تجربه زیبایی ها در اختیارمان گذاشته است و حتی اگر ما نخواهیم این زیبایی را ببینیم در لحظات آخر آن را نشان می دهد و راز زندگی را بر ما عیان می دارد .
وقتی این آرامش را در وجودش دیدم خستگی یک ساله از تنم بیرون رفت چون بالاخره فهمید ، بالاخره خود را رها کرد و به نسیم زندگی سپرد . دیدن این صحنه مرا بس خجالت زده کرد . این که او این همه زیبایی را برای استفاده ما گذاشته است و ما آن را نمی بینیم . در جمله ای زیبا از بهومیل هرابال ( نویسنده و شاعر چکی ) ، آمده است : نه ، آسمان عاطفه ندارد ، ولی احتمالاً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است ، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام .
سخن این است که چرا از این زندگی لذت نمی بریم ؟ چرا طعم رهایی را از هم اکنون نچشیم ؟
درها همیشه باز است و ما نادان . پس نگذاریم این شیرینی از دستانمان بدر رود و آن را در لحظه یابیم . باشد که رستگار شویم .
در تورات آمده است : ما همچون دانه های زیتون هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم که در هم شکسته شویم .
شروع کردم به نوشتن متنی در مورد تأثیر گذاری بر دیگران . می خواستم از اثری بنویسم که ناشی از یک کنش بی طرفانه است . اثری که خود ایجاد می شود بدون هیچ گونه تعینی از پیش . اما دستم به قلم نمی رفت ، نمی توانستم ذهنم را جمع کنم . نمی توانستم بنویسم . می دونید چرا؟ چون بی طرف بودن مقامی بسیار بالاست و از بی طرف بودن در مورد خودمون شروع می شود .
آیا من خودم را همانگونه که هستم دوست دارم یا مدام در حال همزاد پنداری خود با آن دیگریی هستم که در ذهنم جای گرفته است ؟
دیدم باید اعتراف بزرگی کنم . اعتراف از خود به خود خیلی سخته چون جدایی از من های کاذبی که در طول زندگی برای خودمان ساختیم سخته . ما واقعاً آن ها نیستیم ولی به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم .
همیشه فکر می کردم خیلی قویم . وقتی مشکلی برام به وجود می آمد آنقدر به خودم تلقین می کردم من قویم که اجازه شکستن به خودم نمی دادم . یک روز به بهترین دوستم گفتم که عاشق شخصیت اسکارلت اوهارا در فیلم بربادرفته هستم اما نمی دانستم که ناآگاهانه این همه سال سعی می کردم این نقش را در زندگیم بازی کنم .
شاید ما بتوانیم با زبان ، خود ودیگران را گول بزنیم ولی تن ، ذهن و دلمون دست ما را دیر یا زود رو می کند . برای همین است که ارزش گذاشتن به تن ، ذهن و دل و حرکت به سمت شناخت پیدا کردن از آن ها می تواند به ما کمک کند تا یقه خودمان را رها کنیم ، از تضاد با خود دست برداریم و به صلح با خود برسیم .
حالا می فهم که منظور پروفسور صدریا ( فیلسوف ایرانی تبار) از شناختن نقاط شکستنمان چه بوده است .
زیرا که صدای زاری و بی تابی تنم را پس از سال ها شنیدم . این گونه بود که :
در نوازشی بر دوش
در نوازشی بر دل
در نوازشی بر بدنم ، تو را یافتم
صدای ناخراش آغازین
صدای پر از شکوه و فغان
بی رحمی من به خود
بیزاری دوش از جان
یافتمت درون تنم
صدایی دلنواز داشت
وجودم به وجد و شادی و طرب
آغوش بدنم گشوده بر دستان
ممنونم ای عزیز
آری این صدای تنم بود
سالها در انتظار محبت
در گوشه ای تنها نشسته بود
ممنونم ای عزیز
دیگر رهایم مساز
این ندای وجودم بود در کنار آغوش باز
با تو گویم آفرین ای آشنای قدیمی
این رقص درون را آموختم
اما به گونه ای جدی
آری من قوی هستم اما نه آنقدر که بدنم آرام بماند
من قوی هستم اما نه آنقدر که ذهنم ساکت بماند
من قوی هستم اما نه آنقدر که وجودم اضطراب نکشد
ولی آنقدر قوی هستم که بگویم من شکستنیم
پس بیایید به تنمون ارزش بزاریم ، ذهنمون رو آزاد بزاریم و دلمون رو دریابیم .