زمانی تصور آدمی بر این بود که خلاق است چرا که ذهن او قابلیت تجزیه و تحلیل مسائل را داراست . پس قادر است با این تجزیه و تحلیل ، به مرحله خلق هم برسد . با این تصور به دنبال کشف راه های گوناگونی بود تا که فرآیند تجزیه و تحلیل ذهنی را به سمت خلاقیت سوق دهد . چقدر ساده لوحانه !
این همان چیزیست که ساختار و ساختارگرایی را به دنبال آورد : نظاره کردن ذهن خود از بیرون وجود.
زمانی فلسفه بدنبال تفسیر و توضیح واقعیات بود چرا که رخداد های موجود را بیانی از واقعیات موجود می پنداشت . واقعیات واقع شده در بعد . اما حال فلسفه خود دریافته است که مسیر را به اشتباه رفته است و شاید ذهن باید خود کیفیت بیافریند نه این که ما برداشت های ناشی از تجزیه و تحلیل های ذهنی بیرونی را ریشه خلق آن کیفیت بدانیم . ذهن آدمی خود خالق است . پس این بار فلسفه به منظور رهیافتی به این کیفیات خالص ، وظیفه تغییر واقعیات را بر عهده گرفت .
هایدگر و جان بلکینگ معتقدندکه شعر واقعی تنها نوع والاتری از زبان روزمره نیست . بلکه برعکس ،زبان شعری از یاد رفته و در نتیجه مستحلک شده است که دیگر به دشواری از آن نوایی طنین انداز می شود .
پس شاید مشکل ما انسان ها در عدم درک همین جملات بوده و هست . مشکلی که ریشه در صفت سلطه جویانه بعد بر اندیشه انسانی دارد . ذهن انسان اولین منزل برای تظاهرات اندیشه انسانی بر آمده از دل اوست . در پس ادراکات ذهنی ناشی از اندیشه ، کیفیات مختلفی خلق می شوند و اشتباه ما در ترجمه این کیفیات به کمیاتی است که به غلط و با تجزیه و تحلیل های ساختارگرایانه ناشی از عوامل بیرونی ذهنی ، پدیدار گشته است . بنابراین از منظر انسان عصر مدرن ، واقعیات همان ترجمه های کمی گرای ناقص است که نگاه به خارجی ترین سطح ذهن دارد سطحی که رابط میان ذهن و کمیت های موجود است . حال آن که لایه های درونی با سیناپس های کیفی ، دست نخورده باقی هستند . هرچند که این لایه از ذهن به ضرورت وجودش ، فعالانه در حال خلق کیفیت و اثرات ناشی از این مخلوقات در سطح هستی است و بی خبری انسان ها از این رخدادها دلیلی بر نبودشان نیست و به قول سعدی :
سلسه موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارق از این ماجراست
بنابراین ما با دو گونه از واقعیات روبه رو هستیم . گروهی که خود مخلوق بی واسطه ذهن انساند و گروه دیگری که با واسطی ناآگاه به لایه های درونی ذهن ظهور یافتند . و تاکنون منبع مصرفی برای ارائه راهبردها و سیاست های مناسب در زندگی بشر ، همین گروه دوم بوده است .
این که هویت حوزه های فضایی انسانی در مقوله معماری و شهرسازی ، منوط به تحلیل لایه های فعالیتی ، نهادی ، تاریخی و معنایی ( تلقی خارجی از هویت درون ) می باشد . خود دلیلی براین ادعاست . چرا که در این نگرش اساساً شاخص ها بدنبال سنجش همگرایی ها نیست بلکه همسانی ها و مشابهت ها را دنبال می کند . و این خود ناشی از بد فهمی حوزه شخصی انسان ها است . حوزه ای که تا کنون این گونه ترجمه شده است : خصوصی عمومی گرا که هویت خود را از جامعه می گیرد نه این که خود هویت ساز آن باشد . در واقع کیفیات زندگی انسان ها را تحریف کرده ایم و دلیل آن استفاده از توانایی ذهنی انسان در جهت توضیح واقعیت های موجود در سطح کنش های جمعی و شکل گیری پدیده های سراسری است در صورتی که این رخدادهای ناشی از حیطه های کنش فردی هستند که جامعه را سامان می دهند . حیطه های کنش شعف انگیز و اندوه زا که ابتدا در دایره ذهن پدیدار می گردد و این حیطه های شعف و اندوه خود بانی یک هم گرایی درونی در هر فرد می گردد که شکل دهنده فردیت اوست در واقع در قالب یک بی نظمی درونی به یک نظم خارجی می رسیم که همان فردیت واقع شده در هر فرد است این یک فرآیند طبیعی است که در تمام سطوح فضایی اجرا می گردد چنانکه چرخش منظم یک ذره در جهان هستی در اثر دو نیروی گریز از مرکز و جذب به مرکز اتقاق می افتد . از سوی دیگر ، این همگرایی ایجاد شده در اندیشه هر فرد به جهت تفاوت از فردی به فرد دیگر خود به صورت واگراییی هر شخص نسبت به دیگری در سطح جامعه بروز می کند . و سپس این اندیشه های واگرا در سطح جامعه با یکدیگر مواجه شده و نوعی همگرایی را تجربه می کنند . و جریانات ناشی از واگرایی های فردی و همگرایی های جمعی ، نحوه مفصل بندی رخدادهای مختلف اجتماعی و سراسری شدن آن ها را تبین می کند . بنابراین برای درک نحوه برهمکنش همگرایی های جمعی و واگرایی های فردی و سامان دادن آن در جهت کیفیت آفرینی می بایست فردیت انسانی را هدف قرار دهیم ؛ فردیتی متعالی که تحقق آن در گرو تبدیل جهان بی روح زبان لفظی به جهانی است که در آن انسان به طور طبیعی از لبان گلدان ، دهان یک رودخانه ، امواج نجواگر ، آسمان های خندان و بیدهای گریان سخن می گوید.
به عبارتی :
در این سرای دیگر جایم نیست
من پشت دیوارهای این شهر ، شهری دیگر می بینم
شهری که شاخه های گل ها در آن با خارهایشان هدیه داده می شوند
شهری پر از بنفشه های آبی رنگ
شهری آکنده از بوی گل های خرزهره
زیر باران این شهر چتر نیست
مردمان این شهر
مردمان این شهر لبخند را می بینند
مردمانی با لوح های سفید
من انسان خوشبختی هستم در روزهای سخت نیز عشق را حس کردم و تو را در راس دیدم. از اشکهایی که برای دوری ریختم هرگز شرمنده نیستم و میدانم تو نیز روزی حسرت اینگونه عاشق شدن را خواهی داشت٬ در عجبم از چه رویدادی به این رسیده ای که من در ندارها هستم!
اینگونه نیست نازنین من دارا هستم!
از تمام چیزهایی که تو در بودنشان نیز از بیخبرانی من غرق هستم
من از رضایت پر هستم از تمام تضادهایم با تو به آنچنان عشقی پی برده ام که تو هنوز در خود مانده ای ٬ من سرشار از گناهم!
اما بدان گناهکار بودن بهتر از ترسیدن و ساکن بودن است.
نمیدانم از چه فکر میکن برای من آوارگی انتهاست
نه نازنین!
من سرپناهم از تمام سرپناه های سنگی تو معتمدتر است
فراموش مکن من انسان خوشبختی هستم !
چونکه میتوانم لبخند بزنم به تمام تحقیرهای تو بی هیچ نفرتی!