مدتی بود که خود را در آیینه نگاه نمی کردم . نگاهم به گونه ای دیگر بر آیینه حرکت می کرد . چشمانم را می دیدم اما آن را به مانند یک جزئی از این جهان و نه متعلق به خود می دیدم و هم دیگرین ها را . از واقعیت رمیده بودم خسته از آن بدنبال حقیقتی در لایه های زیرین چهره ام بودم و دنیایی غیر وارونه را طلب می کردم . اما شیدایی به سراغم آمد به حالی دیوانه گشته بودم و رشته های زندگیم را پاره پاره می خواستم . به یکباره به خود آمدم . من کی هستم ؟
تنها جوابم انسان بود آری من انسانی هستم که در این کره خاکی پا نهاده ام شاید این انسان بودن گناهی بوده است اما هر چه که هست باید می بود تا من بتوانم پله ای را برای خودیابی سازم .
این واقعیت نه تلخ بلکه سراسر زیبایست چرا که نیکی و بدی در اشیاء امری مثبت و عینی نیست بلکه حالت های اتدیشیدن است .
پس یافتم که باید خود را در آیینه بسان یک انسان بینم آنگاه است که وجود نیز راه بیانش را می نمایاند .
چنانکه خیام می گوید :
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
و حافظ می گوید :
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
این گونه است که بر اساس نتایج اسپینوزا از برهمکنش طبیعت و روح انسان ، آدمی برای تعالی نیازمند به خود آگاهی ذهنی در کنار عنصر روح خود می باشد . چرا که ما واقع شده ایم و در این واقعیت به دنبال حقیقت می گردیم . عنصر دل تنها راهنمای ما به سمت تعالی نیست بلکه ذهن و تن ما هستند که دل را به سر در منزل حقیقت می رسانند و در این فرآیند نیک برینی حاصل می شود که از پس نیکی و یا بدی معرفه ذهن من ناقابل بدست می آید و مرا قابل می گرداند .
و اما حرف آخر :
به یاد داشته باشیم که : همه دانش ها باید برای یک منظور و در راه یک هدف به کار گرفته شوند : رسیدن به والاترین ذروۀ کمال انسانی
کارل یاسپرس اسپینوزا
شروع ما حقیقت پایان هایمان تنهاواقعیتی بیش نیست. وقتی سلامی میدهد تو شروع میکنی ولی هرگز نمیتوانی با یک خداحافظی تمام کنی. این اتفاق ساده میماند تا همان ابد که درک آن نیز مانند حقیقت بسیار ساده و رنگین است!
حقیقت زندگی همان مرگ است و واقعیتش خودش است! گفتنش آسان و ساختنش کاربر است اما شدنی است.