ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

جهان چگونه زیباست

کسانی که تجربه مرگ را داشته اند و بازگشتند همگی متفق القولند که لحظه مرگ بسیار شیرین و آرامش بخش است و این موضوع هیچ ربطی به شخصیت ، موقعیت اجتماعی و خوب یا بدی آن ها ندارد . من با یکی از این افراد صحبت کردم وقتی در مورد آن لحظه حرف می زد اشک در چشمانش حلقه شده بود . می گفت برای لحظاتی تمام نقاط عطف زندگیم از جلوی چشمم عبور کرد . بعداز آن یک کانال پر نوری را دیدم که در انتهای آن تمام عزیزان فوت شده ام در آن جا با لبخند انتظار من را        می کشیدند . اما وقتی وارد کانال شدم و خواستم به جمع آن ها بپیوندم به من گفتند که تو باید بازگردی . زمان رفتن نیست و در آن لحظه بود که من برگشتم .

نمی دانم تا بحال با کسی که تنها مدت کوتاهی از عمرش باقی مانده و می داند که زمان رفتنش نزدیک است ملاقات داشته اید یا نه . تجربه ای که من در این باره داشتم بسیار زیباست :

حدود یک سالی بود که با شخصی گفتگو می کردم تا نگرشش به زندگی و بیماری را عوض کنم  و کمکی شوم برای باز شدن چشمانش ، گوشهایش و آغوشش برای لذت بردن از زیبایی های این جهان . اما بعد از این مدت و روز به روز بدتر شدن حالش     نا امید گشتم و خیلی گله مند بودم که چرا چرا این گونه روزگارش را سیاه می کند .

تا این که در گاه های پایانی زندگیش در بیمارستان به دیدنش رفتم . او هیچ گاه از اعماق وجودش خوشحال نبود . هیچ گاه از صمیم قلب نمی خندید و عادت به دیدن زیبایی ها نداشت . اما آن روز با همیشه فرق می کرد . وقتی از در وارد شدم با این که نمی توانست حرف بزند ، خنده را در چشمانش ، در عمق چشمانش دیدم . او به من خندید ، آرامشی عجیب داشت و تمام وجودش این آرامش را بی داد می کرد . می دانید چرا این گونه آرام بود ؟ دیگر فهمیده بود که زندگی کار خود را می کند و او دیگر نمی تواند با او بجنگد . به مرحله تسلیم شدن رسیده و زندگی را قبول کرده بود . آری فهمیده بود که چند گاهی بیشتر در این زمین نیست پس دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و از گله مندی دست برداشته بود و این گونه آرامش را یافت .

در آن لحظه مات و مبهوت بودم . مات از رحیمیت او و عشقش . آنقدر عاشق ماست که بدنبال فرستی برای عیان کردن سرّ این زندگی ، حتی اگر خود نخواهیم در آخرین لحظات آن را بر ما می نماید و نشان می دهد که این زندگی را برای لذت و تجربه زیبایی ها در اختیارمان گذاشته است و حتی اگر ما نخواهیم این زیبایی را ببینیم در لحظات آخر آن را نشان می دهد و راز زندگی را بر ما عیان می دارد .

وقتی این آرامش را در وجودش دیدم خستگی یک ساله  از تنم بیرون رفت چون بالاخره فهمید ، بالاخره خود را رها کرد و به نسیم زندگی سپرد . دیدن این صحنه مرا بس خجالت زده کرد . این که او این همه زیبایی را برای استفاده ما گذاشته است و ما آن را نمی بینیم . در جمله ای زیبا از بهومیل هرابال ( نویسنده و شاعر چکی ) ، آمده است : نه ، آسمان عاطفه ندارد ، ولی احتمالاً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است ، چیزی که من مدتهاست که آن را از یاد برده ام .

سخن این است که چرا از این زندگی لذت نمی بریم ؟ چرا طعم رهایی را از هم اکنون نچشیم ؟

درها همیشه باز است و ما نادان . پس نگذاریم این شیرینی از دستانمان بدر رود و آن را در لحظه یابیم . باشد که رستگار شویم .

نظرات 3 + ارسال نظر
سمایه چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ

از این همه بهتت به حیاتی که حتی نیستش نیز نیست چه یافتی؟
ببین ما تو را با انسانهای متفاوت آزمودیم
تو یاد گرفتی که چگونه دوستی را فقط به خاطر من بخواهی. دقت کن معیارت به انسانها با من تعیین میشود.این یعنی همان عشق!
از دنیا فاصله میگیرید و به آن مینگرید مییابید که نیست پس راحتتر به سوی من حرکت میکنید.
از حرکتت زیبایی آفریدی!
(این برات اومد عزیزم) خیلی دوست دارم

آرمان چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:49 ب.ظ

منم اون فردی که به قول شادناز روزهای آخر زندگیشو میگذرونه دیدم .ولی اون هیچ وقت تسلیم نشده و در هر لحظه داره برای زندگی مبارزه میکنه حتی در این لحظات به فکر اطرافیانشه آدمی که هیچ وقت خودخواه نبوده و زندگی رو برای همه میخواد. شاید اون لبخندی که شادناز برای اولین بار دیده لبخندی از روی عشق به شادناز بوده لبخندی که بعد از مدتها دیدن کسی که دوسش داری میزنی این لبخند و من قبلا خیلی دیدم .ولی یه وقتایی آدم یه چیزایی رو نمیخواد ببینه چون خودش اگه جای اون بود لبخند نمیزد. کسی که سه سال با بیماری مبارزه کرده بیماری که هر کس دیگه بود شاید یک سالم دووم نمیآورد. کسی که بعد از اوون وقتی که شادناز دیدتش برنامه های خودشو برای آینده با همون اقتدار گذشته دنبال میکنه ولی حاضر نیست هیچ کسی برای کمک به اون حتی از کوچکترین کار یا تفریحش بگذره کاری شاید شادناز و خیلیای دیگه هیچوقت این کارو نکنه.

آرمان عزیز با تشکر از اظهار نظرتون :
آن چه من تسلیم شدن نام نهادم بریدن از زندگی نیست بلکه سپردن خود به زندگی است یک نوعی رهایی و حس درک زندگی .
به قول راینر ماریا ریلکه شاعر فرانسوی زبان :
بکوشید که هر روز بیش از پیش خود را به خلوت خویش و به هر چه دشوار است تسلیم کنید . در باره نکته های دیگر بگذارید زندگانی کار خود را انجام دهد و باور کنید که همیشه حق با زندگیست
این گونه است که لبخند روی لبها نشانی از سر این تسلیم می گردد و آرامشی را بر دل و سیمای دوست می نشاند .

آرمان چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ

حق با زندگی ست بشرط اینکه زندگی کردن را بلد باشیم و بدانیم چگونه از لحظات آن استفاده کنیم و بدنبال بهانه گیری از شرایط و فرار به جلو نباشیم. بدانیم که زندگی مانند سکه ایست که ۲ رو دارد.

آرمان عزیز به نظر من مشکل از همان جایی آغاز می شود که ما می خواهیم زندگی را با دانسته های خود بسازیم در حالی که نمی دانیم که این نادانسته های ما هستند که حکمت در زندگی را سامان داده اند و خوددانسته های ما تنها باعث پوشیده شدن این حکمت های زیبا است .
واژه هایی همچون بلد بودن و دانستن زمانی که خطاب به شخص باشد خود نافی حکمت است و تنها زمانی پویایی و حرکت طبیعی زندگی را در خود می پرورانند که به خود زندگی نسبت داده شوند نه به آدمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد