ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

ملک یار

وبلاگی برای اندیشیدن با یکدیگر

صدای تنم

در تورات آمده است : ما همچون دانه های زیتون هستیم که تنها هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم که در هم شکسته شویم .

شروع کردم به نوشتن متنی در مورد تأثیر گذاری بر دیگران . می خواستم از اثری بنویسم که ناشی از یک کنش بی طرفانه است . اثری که خود ایجاد می شود بدون هیچ گونه تعینی از پیش . اما دستم به قلم نمی رفت ، نمی توانستم ذهنم را جمع کنم .     نمی توانستم بنویسم . می دونید چرا؟ چون بی طرف بودن مقامی بسیار بالاست و از بی طرف بودن در مورد خودمون شروع      می شود .

آیا من خودم را همانگونه که هستم دوست دارم یا مدام در حال همزاد پنداری خود با آن دیگریی هستم که در ذهنم جای گرفته است ؟

دیدم باید اعتراف بزرگی کنم . اعتراف از خود به خود خیلی سخته چون جدایی از من های کاذبی که در طول زندگی برای خودمان ساختیم سخته . ما واقعاً آن ها نیستیم ولی به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم .

همیشه فکر می کردم خیلی قویم . وقتی مشکلی برام به وجود می آمد آنقدر به خودم تلقین می کردم من قویم که اجازه شکستن به خودم نمی دادم . یک روز به بهترین دوستم گفتم که عاشق شخصیت اسکارلت اوهارا در فیلم بربادرفته هستم اما نمی دانستم که ناآگاهانه این همه سال سعی می کردم این نقش را در زندگیم بازی کنم .

شاید ما بتوانیم با زبان ، خود ودیگران را گول بزنیم ولی تن ، ذهن و دلمون دست ما را دیر یا زود رو می کند . برای همین است که ارزش گذاشتن به تن ، ذهن و دل و حرکت به سمت شناخت پیدا کردن از آن ها می تواند به ما کمک کند تا یقه خودمان را رها کنیم ، از تضاد با خود دست برداریم و به صلح با خود برسیم .

حالا می فهم که منظور پروفسور صدریا ( فیلسوف ایرانی تبار) از شناختن نقاط شکستنمان چه بوده است .

زیرا که صدای زاری و بی تابی تنم را پس از سال ها شنیدم . این گونه بود که :

در نوازشی بر دوش

در نوازشی بر دل

در نوازشی بر بدنم ، تو را یافتم

صدای ناخراش آغازین

صدای پر از شکوه و فغان

بی رحمی من به خود

بیزاری دوش از جان

یافتمت درون تنم

صدایی دلنواز داشت

وجودم به وجد و شادی و طرب

آغوش بدنم گشوده بر دستان

ممنونم ای عزیز

آری این صدای تنم بود

سالها در انتظار محبت

در گوشه ای تنها نشسته بود

ممنونم ای عزیز

دیگر رهایم مساز

این ندای وجودم بود در کنار آغوش باز

با تو گویم آفرین ای آشنای قدیمی

این رقص درون را آموختم

اما به گونه ای جدی

آری من قوی هستم اما نه آنقدر که بدنم آرام بماند

من قوی هستم اما نه آنقدر که ذهنم ساکت بماند

من قوی هستم اما نه آنقدر که وجودم اضطراب نکشد

ولی آنقدر قوی هستم که بگویم من شکستنیم

پس بیایید به تنمون ارزش بزاریم ، ذهنمون رو آزاد بزاریم و دلمون رو دریابیم .

نظرات 1 + ارسال نظر
سمایه پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ

آزادیت نزدیکه
چند روزه دیگه
میتونی بری
فقط نگاه کردم
منظورشون از آزادی
یه دره آهنییه که اونورش آزادییه!
من به اونا نگفتم اگه اون طرف در آزادی بود!
که من اینجا نبودم!
(این شعر دوستم سیماست٬چند وقتی پشت در آهنی مهمون بوده. در ضمن از ترکی ترجمه شده )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد